اي اشکها حرامتان باد، در چشم منزل کردن و نباريدن! سينهها ننگتان باد، آرام تپيدن و متلاشي نشدن! اي زمين مرگت باد، بلعيدن دل تشنهي حسن عليهالسلام را و شرمت باد، تحمل مويههاي حسين عليهالسلام را! برادر سر بلند کن! خواهر تو را چنين تنها نبيند! تو مصدر انقلابهايي و اين گونه در جمود نشستهاي؟! […]
اي اشکها حرامتان باد، در چشم منزل کردن و نباريدن! سينهها ننگتان باد، آرام تپيدن و متلاشي نشدن! اي زمين مرگت باد، بلعيدن دل تشنهي حسن عليهالسلام را و شرمت باد، تحمل مويههاي حسين عليهالسلام را! برادر سر بلند کن! خواهر تو را چنين تنها نبيند! تو مصدر انقلابهايي و اين گونه در جمود نشستهاي؟! تو قبلهگاه طوفانهايي و از پا افتادهاي؟! سر بلند کن، نيمهي اول تنفسم! سر بلند کن سرمايهي بودنم! تو اگر گريه کني، من چه کنم؟ تو اگر شعله شوي، من چه شوم؟ تو اگر ضجه زني من چه زنم؟ اصلا چرا حسين عليهالسلام مويه کند؟ مگر خدا زينب را براي چه آفريده؟ چرا مثل کسي که زينب ندارد، زانوي غربت را بغل گرفتهاي؟ اصلا افتادن حسين عليهالسلام چه مفهومي دارد، هنگامي که زينب روي زمين راه ميرود؟! سرچشمهي جوششها! مواج کرامات! فلسفهي عرفان! برخيز اي قنوت آبشارها!
چرا برادر؟ چرا؟ تو را چه شد که با مادر درد دل کردي و مرا از پا انداختي؟ مرا پيش مادر شرمنده کردي. صبر را از چشم من انداختي مگر من مرده بودم که فاطمه عليهاالسلام را صدا کردي؟ چرا مادر را به مداين بردي؟ چرا ساباط را نشانش دادي؟ پسر علي عليهالسلام! دل آل الله را اين گونه نميلرزانند! مگر از ياد بردهاي عزيز دلم! روزي که پدرمان را در مسجد
نظاره ميکردي، که ناگاه خالد، شمشير خود را از غلاف بيرون کشيد و تو و برادر در آغوش هم افتاديد و بلند گريستيد. پدر آن لحظه چه کرد؟ آيا رو به شما، غربت هميشگي خود را ضجه زد؟! آيا با گريهي شما همراه شد و بيکسي خويش را پس از رسول الله صلي الله عليه و آله فرياد کرد آيا؟… يا نجيبانه و مظلومانه شما را در چشمان خود جاري کرد و با صدايي مهربان گفت: عزيزانم نترسيد! او نميتواند مرا بکشد!
مگر نديدي که کمربند خالد را گرفت و او را محکم بر زمين کوبيد و فرياد زد: نانجيب! تو ديگر بس کن! [۱] .
برخيز برادر! که تو پيش از ازل برخاسته بودي! دست مرا بگير و اين بار مرا به مداين ببر! آن چه را ميخواستي در جام چشمهاي مادر بريزي، براي من مويه کن اي همه هستيام! من سر تا پا آمادهام! بخوان! با زخميترين آواز بخوان! زينب از متن بلا جوشيده و در بطن هر مصيبتي منزل دارد. بخوان! از معاويه بگو که او را بهتر از هر کس ميشناسم. مگر معاويه هماني نيست، که سوگند خورد هيچ لذتي در دنيا نمانده که آن را نچشيده باشد [۲] ؟! چرا نميخواهي؟ چرا فرياد نميزني؟ چرا زمزمه نميکني، مرثيهي تاريخ را؟ اگر تو ميتواني آرام بگيري، زينب عليهاالسلام نميتواند. اگر تو خاموشي را تاب ميآوري، زينب عليهاالسلام جز فرياد، کاري نميتواند. تا آتش تجسمت بال ملائک را خاکستر نکرده، چشمهاي داغ زدهات را ببند. نميگويي؟ نميخواني؟ باشد، پس بگذار من فرياد کنم سکوت خونين برادرم، حسن را.
واي بر زمين! واي بر زمان! همانان که ديروز به زور با حسن عليهالسلام بيعت کردند و قسم خوردند تا انتها، همقدمش باشند. آري همان قوم نسيان زده، دسته دسته به بيعت با معاويه ميشتابند. برادر، مرگ انسانيت را لمس ميکند و بر تابوت حقيقت نماز صبر ميگزارد. اين جا چه چيز
ميدرخشد؟ چه ميبينم، برادر! اين «قيس بن سعد بن عباده» است، که سر به ذلت بيعت فرو نميآورد؟! آري خودش است. مردي شجاع و تنومند. همان کسي که از لحظهي صلح، با چهار هزار مرد شمشيرزن، به گوشهاي پناه برده و به بيعت با معاويه گردن نمينهد. همان که سر تا پا خشم است و خروش. چه قصهي تلخي! عمروعاص، اين ننگ مردانگي، معاويه را ميترساند: ما بايد با قيس بجنگيم و او را بکشيم.
معاويه پاسخ ميدهد: تا وقتي عرصه را تنگ نکنند، نميتوان با آنان جنگيد. زيرا تا به شمارهي اين جماعت از اهل شام کشته نشود، نميتوانيم آنها را شکست دهيم.
سپس، نامهاي براي قيس مينويسد: دشمني تو با من، براي اطاعت از حسن عليهالسلام بود. حال که او تابع من گشته، اين دشمني براي چيست؟ با من بيعت کن و هر چه ميخواهي بگو، از تو دريغ نخواهم کرد.
قيس، اين نمونهي تشيع، تنها حفظ جان و مال شيعيان را ميخواهد و تسليم نميشود. معاويه در خشم به خود ميپيچد. بار ديگر او را دعوت ميکند و قيس اين بار، با رشادتي شگفت، حقيقت خود را در تاريخ فرياد ميکند: سوگند ياد کردم که معاويه را ملاقات نکنم، مگر آن که بين من و او، شمشير حاکم باشد.
معاويه، برادر را ميخواند و او را بر کرسي مينشاند. خود بر سريري نشسته و فرمان ميدهد، که شمشيري را پيش رويش بگذارند تا سوگند قيس رعايت شود! آن گاه برادرم، که در کوير سکوت اسير است، مجبور است که قيس را به مجلس بخواند. حسن فرمان ميدهد و با آستين صبر، چشمان خونبار خود را پاک ميکند. بغض، گلوي ملائک را گرفته. قيس وارد ميشود. معاويه ميگويد: اي قيس! کجا ميتواني بروي؟ به خدا سوگند امر تو را کفايت ميکنم.
قيس محکمتر از او، مجلس را تکان ميدهد: هر چه ميتواني بکن! سوگند به خدا اگر بخواهم ميتوانم بيعت تو را بشکنم.
معاويه آرامتر از پيش، او را به بيعت دعوت ميکند. قيس قهرمان، مظلومانه به چشمان حسن عليهالسلام خيره ميشود و ميگويد: امام من! آيا بيعت خود را از گردن من برميداري و اجازهي بيعت با معاويه را ميدهي؟
امام از چه اندوه آتشيني و فرشتگان از چه بغض زيبايي، پر ميشوند! امام سرش را آرام تکان ميدهد، در حالي که زمان و زمين درهم ميريزد و چشمانش را بر هم مينهد: چنين کن!
قيس فرو ميشکند. اما امر امام خود را در مييابد و تمرد نميکند. دست خود را با بيزاري، بر پاي معاويه مي گذارد و بالا نميبرد. معاويه خود را از سرير پايين ميکشاند و با خواري دست بر دست قيس ميزند. سپس با گستاخي، از برادر ميخواهد که تو نيز دست بيعت بفشاري. تو و برادر در بهتي تکان دهند، به هم خيره ميمانيد. فرشتگان اين بار به لرزش شانههاي خود تن ميدهند و زمان، مرگ خود را آرزو ميکند. همهي هستي، منتظر حرکت لبهاي برادر است. آفرينش در انتظار پاسخ امام نشسته، که او اين برقراري را چنين پاسخ ميدهد: معاويه! حسين عليهالسلام را هرگز به بيعت نخوان! که او هيچگاه بيعت نميکند. تا آن که کشته شود و او کشته نميشود، تا آن که اهل بيت او به شهادت رسند اهل بيت او به شهادت نميرسند، تا آن که اهل شام کشته شوند. [۳] .
او چنان رسا و آسماني، واژهها را در فضاي مجلس، منتشر ميکند که معاويه در خود ميخکوب ميشود و چشم از تو برميدارد. فرشتگان، نفسي تازه ميکنند و برادر آرام ميشود. اما معاويه به دشمني خود در هر لباسي ادامه ميدهد. معاويه انتشار فتنههاست. مهم نيست شام باشد يا کوفه. او ننگ زمين است و خفت انسان.
مردم مدينه از مدح پدرمان محروم ميشوند. ابنعباس نزد معاويه ميآيد و با دلي پرخون ميگويد:
معاويه! آيا مانع قرائت قرآن ميشوي؟
معاويه ميگويد: نه!
ابنعباس محکمتر از پيش ميپرسد: مانع تأويلش چه؟
معاويه بيدرنگ پاسخ ميدهد: آري، بخوان ولي تفسير نکن!
ابنعباس خشمگين ميگويد: معاويه! خواندن مهمتر است يا عمل؟
او پاسخ ميدهد: عمل!
ابنعباس که در انتظار همين جواب است، چنين دادهاي درونش را سر ميدهد: کسي که نداند خدا چه خواسته، چه کند؟ معاويه با گستاخي ميگويد: معني قرآن را از اهل بيت نپرسيد!
ابنعباس مظلوميت ما را فرياد ميزند: قرآن بر اهل بيت نازل شده، تو ميگويي از ديگران بپرسيم؟ از چه کسي؟ از آل ابوسفيان يا يهود و نصاري؟
معاويه غضبناک داد ميزند:ما را با يهود و نصاري برابر ميداني؟
ابنعباس نفاق معاويه را فاش ميکند: آري، به حکم قرآن. زيرا مردم را از عمل به آن باز ميداري [۴] .
حسين عليهالسلام من! بگذار دوباره در سفر به کوچههاي زمين، برادرمان را بدرقه کنيم. به راستي حسن عليهالسلام چه دردها را که تحمل نکرد. چه سوزها را که به جان نخريد و چه بغضها را که فرو نداد.
آري، تو خستهتر از مني و من شکستهتر از تو. به راستي تو ديروز، چهگونه پيکر برادر را در اشتهاي زمين رها کردي؟ با چه قدرتي برخاستي و با چه تواني به خانه برگشتي. نه. من… من زينبم؟! آري زينب. ثانيههاي حسين عليهالسلام، بياضطراب زينب عليهاالسلام، اذن گذر ندارد. با تو آمده بودم. ديروز من نيز، تابوت زخمي برادر را بدرقه ميکردم؛ اگر چه در خانه نوحهخوان تنهايي انسانيت بودم و….
حسين عليهالسلام من! يادت هست يک روز جدمان رسول الله صلي الله عليه و آله نگاهي به پدر کرد و لحظاتي شما را تماشا و سپس در چشمان مادر غرق شد و
آسمانيتر از هميشه، لبهاي خود را به تغزل دعوت کرد: دوستي علي عليهالسلام در دل مؤمن جا ميگيرد و او را دوست نميدارد، مگر مؤمن، و جز منافق کسي با او دشمني نميکند، اما عشق حسين عليهالسلام در دلهاي مؤمنان و منافقان، در سينهي همگان جا دارد و هيچ کس ايشان را نکوهش نخواهد کرد. [۵] .
آري، عزيز دلم! از لرزش شانههايت خوب ميخوانم، حديث سنگين غم و اندوه را. تو نميگويي ولي من ميشنوم. من از شدت نبض تشيع، سکوت تو را ترجمه ميکنم. به راستي برادر يعني چه؟ برايم معنا کن! مگر پيامبر صلي الله عليه و آله اين جماعت را نميشناخت؟! چهگونه همگان را شيفتهي برادر خواند در حالي که… کمي صبر کن، تا چشمانم مجالي دوباره براي گريستن بيابد.
حسين عليهالسلام من! چه ميبينم؟! اين سفيان است، سوار بر شتر؟ کجا ميرود؟ اين جا که خانهي حسن عليهالسلام ماست… سفيان وارد ميشود. چه کار دارد؟ اين چنين خشمآلود و سرسنگين! نگاه کن برادر! امام ما، حسن عليهالسلام ما در آستان خانه ميان جمعي نشسته. سفيان با همان حالت وارد ميشود. تو هم ميبيني؟! تو هم ميشنوي؟ چه ميگويد؟ ميگويد: السلام عليک يا مذل المؤمنين!
برادر سر بلند ميکند. نجيبتر از باران.
امام ميگويد: و عليک السلام يا سفيان! سفيان شتر را ميبندد و مينشيند. امام ميپرسد: سفيان چه گفتي؟ او باز هم سلام نيشدار خود را تکرار ميکند. لبخندي تلخ بر لبهاي امام بوسه ميزند. آهي ميکشد و اشک خود را مينوشد: چه چيز باعث شد که مرا اين گونه خطاب کني؟
سفيان سالياني است، که به تماشاي ما آل الله نشسته. آرامتر از پيش ميگويد: پدر و مادرم فداي تو باد، تو ما را ذليل کردي! خلافت را به اين ياغي ملعون – پسر هند – سپردي، با اين که صدهزار مرد شمشيرزن، در
رکاب تو بود. آنان حاضر بودند در راه تو جان بدهند و….
اين جاست که فرشتگان، حقيقت مظلوميت حسن عليهالسلام را بر بالهاي عروج خود حک ميکنند. برادرم چه قهرماني باشد که فرياد نزند؟ چه صبري را در سينه پرورانده باشد که فرو نشکند؟ آرامتر از هميشه، اما آتشينتر از هر صاعقهاي ميفرمايد: سفيان! ما اهل بيت چون حق را بيابيم، دست برنميداريم. پدرم علي عليهالسلام پيام پيغمبر صلي الله عليه و آله را به من سپرد و گفت: شبها و روزها سپري نميشود، تا وقتي حکومت به مردي رسد، که هر چه بخورد، سير نميشود. خدا جان او را نميگيرد تا از طغيان سرشار شود، که نه در آسمان، عذرپذيري دارد و نه در زمين ديني.
صداي اذان بلند ميشود. امام ميپرسد: چه چيز باعث شد، پيش من بيايي؟!
سفيان که زخم گفتار امام را آشکارا ميبيند، ميکوشد تا مرهمي بر آن بگذارد: به خدا، محبت به تو مرا به اين جا کشاند.
امام ميفرمايد: سفيان! در اين صورت خوشحال باش! جدم فرمود که اهل بيت در کنار حوض بر من وارد ميشوند و دوستداران اهل بيت، مثل دو انگشت سبابه، کنار همديگرند. اما دنيا جاي بدان و نيکان است.
تنها سفيان در چشمهاي خونين برادر، آتش طعنه نکاشت. حجر بن عدي، نيز با آن سابقهي درخشان در اطاعت از امام، خنجر نکوهش را به زبان خويش سپرد و به امام گفت: به خدا سوگند اي حسن بن علي عليهالسلام، دوست داشتم که تو مرده بودي و ما هم ميمرديم و اين روز را نميديديم، که ذليل و نااميد از جنگ برگرديم و در حالي که دشمنان ما در سر آرزو ميپرورانند، شاد و خرسند بيايند.
تو بودي. تو بودي و ديدي همان جا کنار امامت نشسته بودي و ديدي که ناگهان رنگ رخسار برادر برافروخته شد. تو تاب نياوردي. نگاهي خشمآلود و تند به حجر انداختي و به او اشاره کردي. حجر ساکت شد. برادر لب گشود. تو خون دل خوردي: اي حجر! اين طور نيست که هر چه تو دوست
داشته باشي، همگان دوستدار آن باشند و آن چه تو ميپسندي، مردمان بپسندند. من صلح نکردم، مگر آن که حفظ جان و مال تو را خواستم. خداي من هر روز به مصلحت وقت، تقديري دارد. [۶] .
نه حجر بن عدي، که جابر، اين دست پروردهي دامان اسلام، نزد برادر آمد و صلح او را ملامت کرد. برادر، بغض خود را فرو داد. سر به زير انداخت و محکم و مردانه فرمود: جابر مرا ملامت نکن! مگر رسول الله صلي الله عليه و آله نفرمود پسرم حسن عليهالسلام بين دو گروه عظيم، صلح برقرار ميکند؟
جابر بي آن که اندوه امام را دريابد، ادامه داد: درست است، ولي غرض رسول الله صلي الله عليه و آله صلح با معاويه نبوده، زيرا نتيجهاي جز نابودي مؤمنان و خواري مسلمانان ندارد.
حسن عليهالسلام من، همهي هستي من، دست بر سينهي جابر گذاشت و آرام فرمود: دچار شبهه شدي، جابر؟!
جابر پلک بر هم گذاشت و نفسي عميق کشيد و گفت آري!
امام مهربان ما، با لحني شيرين فرمود: ميخواهي از خود پيغمبر صلي الله عليه و آله سئوال کني؟
جابر تکان خورد. خيره به چشمان برادر شد و خود را در بهتي عظيم نشاند، که ناگاه زمين زير پايش شکافته شد و پيامبر صلي الله عليه و آله و پدرمان و جعفر و حمزهي سيد الشهداء، بيرون آمدند. جابر از شدت ترس از جا پريد. برادر که زخمهاي درونش سرباز کرده بودند، با لحني پر درد، چنين نوحه خواند: «يا رسول الله صلي الله عليه و آله! جابر مرا ملامت ميکند.»
صداي آسماني پيغمبر صلي الله عليه و آله، حجم بصيرت جابر را پر کرد: «جابر! مؤمن نخواهي بود مگر تسليم امر حسن عليهالسلام من باشي. حق با اوست. حسن، مسلمانان را از مرگ نجات داد و جز به حکم الهي عمل نکرد…» جابر لرزيد و بريده بريده گفت: «تسليم ميشوم يا رسول الله صلي الله عليه و آله!»
آن گاه، اين چهار عصارهي معراج، رو به آسمان کردند و تا افلاک هفتم، عروج نمودند. در حالي که چشمان تشنهي برادر بدرقهشان ميکرد. [۷] من حقيقت حسن عليهالسلام را خوب ميفهمم. اما بطلان معاويه را بهتر. برادر! حسن عليهالسلام من کجا نشسته بود؟ تو در کدام گوشه به خود مي پيچيدي؟ آن لحظه که معاويه مغيره را به کوفه ميفرستاد و من پشت پردههاي تجلي تصوير دهشتناک زمين را تماشا ميکردم. رو به مغيره کرد: سفارشهاي زيادي داشتم. همه را رها ميکنم، ولي تنها اين نکتهي اساسي را يادآوري ميکنم که دشنام به علي عليهالسلام را ترک نکن!
چه نکرد اين روزگار با حسن عليهالسلام من! چه آتشي نريخت به دامن برادرم؟! مغيره آن قدر در لعن به پدرمان گستاخ شد، که برادر به مسجد نميآمد. شعله کشيدنم، خاکستر شدنم، آن لحظه به اوج رسيد که لابهلاي دود نيرنگ، برادر خستهام، خشم خود را فرونشاند و آرام و متين از معاويه پرسيد: معاويه به من بگو، چرا علي عليهالسلام را لعن ميکني؟!
تو شنيدي. آري، هستي نيز با گوش ادراکش شنيد، پاسخ کنايهآميز معاويه را: زيرا کار من جز با اين درست نميشود! [۸] .
واي واي بر کاري که با لعن حيدر عليهالسلام اصلاح پذيرد! نفرين بر زميني که چنين ننگي را تحمل کرد و از هم نپاشيد. واي بر غيرت زمان که متوقف نشد. در مقابل اين بدعهدي مردمان حسن عليهالسلام من که بود؟ مهرباني که هيچ کس به عطوفت چشمانش ايمان نياورد. عزيزي که طراوت قلبش را هيچ انساني درک نکرد. آسمان رأفتي که هيچ پروازي در رفعت حضورش، از زمينيان سر نزد!
حسن عليهالسلام من! خبر به تو رسيد، که… نه. نه. بيا در چشمان خيسم بنشين و گذشته را تماشا کن. غلام حسن عليهالسلام، ضربهاي محکم به گوسفند امام ميزند، طوري که حيوان، بيحال بر زمين ميافتد. روح رؤوف امام تاب نميآورد. چشمانش را غمي بزرگ پر ميکند و آرام از غلام ميپرسد:
چرا اين حيوان بيچاره را مقابل من آزردي؟
غلام با گستاخي جواب ميدهد: چون ميخواستم تو را عصباني کنم!
مولاي مهربان آفرينش، لبخند را ميهمان گونههاي روشنش ميکند و آرام و دوست داشتني لب ميگشايد: در عوض من ميخواهم تو را خوشحال و شادمان کنم. از همين لحظه تو را در راه خدا، آزاد ساختم.[۹] .
يقين دارم، برادر! اگر امروز حسن عليهالسلام از تابوت خود برميخاست، از عايشه هم ميگذشت، تو حديث بخشندگي و عطوفت امامم را مفصل بخوان. حسين عليهالسلام من! به من بگو. تو را به جان فاطمه عليهاالسلام، به من بگو. من هر چه فکر ميکنم نميفهمم. تو به من بگو، حسن عليهالسلام به کدام گناه، به چه جرمي، بوسهگاه تير لشکر عايشه شد؟ به من بگو. با من حرف بزن. فقط يک کلمه بگو، گناهش چه بود؟
چه کسي بيشتر از «مروان بن حکم» دل برادرم را آتش زد؟ که او ساليان مديدي، دشنهي دل امام بود و نمک زخم درونش. اما همين امروز، دنبال جنازهي برادر ميدويد. گريبان چاک زده و سيل اشک از ديدگانش روان بود. تو جلو رفتي. آهي کشيدي. اشکهايت را پاک کردي. چشمانت را بستي و پيش از آن که در انفجار داغ گلويت بسوزي، فرمودي: مروان! اين تويي؟… تا وقتي حسنم عليهالسلام زنده بود او را آزردي و با او دشمني کردي و… تو چه نکردي… حالا گريه ميکني و اين گونه…
مروان به کوههاي مدينه اشاره کرد و ناليد: اي پسر رسول الله صلي الله عليه و آله! من هر چه کردم به کسي کردم که حلمش، که گذشتش، که صبرش، از اين کوه بيشتر بود! [۱۰] .
حسين عليهالسلام من! به خدا ميخواهم بگويم. ميخواهم فرياد بزنم. تا زمين هست و تا زمان ادامه دارد، ميخواهم از حسن عليهالسلام بگويم. اما تو را چه ميشود، که صورت بر مزار برادر ميکشي و خاک بقيع را بر سر ميريزي؟ ميترسم. من ميترسم تو تاب نياوري. تا وقتي برادر بود، تکيهگاه دردهايش تو بودي و امروز داغدار فقدانش. پسر فاطمه عليهاالسلام! به جان علي عليهالسلام من هم به تنگ آمدهام، از اين همه غربت. ولي باز هم ميخوانم. باز هم ميگويم. باز هم فرياد ميزنم. باز هم…
پی نوشت ها
[۱] در مکتب کريم اهل بيت عليهمالسلام امام مجتبي عليهالسلام، ص ۶۷٫
[۲] همان، ص ۱۵۲٫
[۳] ناسخ التواريخ، ص ۲۴۰ – ۲۳۶٫
[۴] زندگاني امام حسن مجتبي عليهالسلام، ص ۲۹۶٫
[۵] ناسخ التواريخ، ص ۱۳۶٫
[۶] همان، ص ۲۵۱٫
[۷] تاريخ يعقوبي، ج ۲، ص ۲۵۵ – ۲۵۴٫
[۸] ناسخ التواريخ، ص ۲۹۶٫
[۹] همان، ص ۳۳۰٫
[۱۰] حسن عليهالسلام کيست، ص ۳۴٫
این مطلب بدون برچسب می باشد.
تمامی حقوق این سایت محفوظ است.
طراحی سایت : راستچین