۞ امام علی (ع) می فرماید:
هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

موقعیت شما : صفحه اصلی » اشعار و متون ادبی
  • شناسه : 291
  • 01 سپتامبر 2010 - 20:27
  • ارسال توسط :
ترجمه ی صبر

ترجمه ی صبر

اي اشک‏ها حرامتان باد، در چشم منزل کردن و نباريدن! سينه‏ها ننگتان باد، آرام تپيدن و متلاشي نشدن! اي زمين مرگت باد، بلعيدن دل تشنه‏ي حسن عليه‏السلام را و شرمت باد، تحمل مويه‏هاي حسين عليه‏السلام را! برادر سر بلند کن! خواهر تو را چنين تنها نبيند! تو مصدر انقلاب‏هايي و اين گونه در جمود نشسته‏اي؟! […]

اي اشک‏ها حرامتان باد، در چشم منزل کردن و نباريدن! سينه‏ها ننگتان باد، آرام تپيدن و متلاشي نشدن! اي زمين مرگت باد، بلعيدن دل تشنه‏ي حسن عليه‏السلام را و شرمت باد، تحمل مويه‏هاي حسين عليه‏السلام را! برادر سر بلند کن! خواهر تو را چنين تنها نبيند! تو مصدر انقلاب‏هايي و اين گونه در جمود نشسته‏اي؟! تو قبله‏گاه طوفان‏هايي و از پا افتاده‏اي؟! سر بلند کن، نيمه‏ي اول تنفسم! سر بلند کن سرمايه‏ي بودنم! تو اگر گريه کني، من چه کنم؟ تو اگر شعله شوي، من چه شوم؟ تو اگر ضجه زني من چه زنم؟ اصلا چرا حسين عليه‏السلام مويه کند؟ مگر خدا زينب را براي چه آفريده؟ چرا مثل کسي که زينب ندارد، زانوي غربت را بغل گرفته‏اي؟ اصلا افتادن حسين عليه‏السلام چه مفهومي دارد، هنگامي که زينب روي زمين راه مي‏رود؟! سرچشمه‏ي جوشش‏ها! مواج کرامات! فلسفه‏ي عرفان! برخيز اي قنوت آبشارها!

چرا برادر؟ چرا؟ تو را چه شد که با مادر درد دل کردي و مرا از پا انداختي؟ مرا پيش مادر شرمنده کردي. صبر را از چشم من انداختي مگر من مرده بودم که فاطمه عليهاالسلام را صدا کردي؟ چرا مادر را به مداين بردي؟ چرا ساباط را نشانش دادي؟ پسر علي عليه‏السلام! دل آل الله را اين گونه نمي‏لرزانند! مگر از ياد برده‏اي عزيز دلم! روزي که پدرمان را در مسجد
نظاره مي‏کردي، که ناگاه خالد، شمشير خود را از غلاف بيرون کشيد و تو و برادر در آغوش هم افتاديد و بلند گريستيد. پدر آن لحظه چه کرد؟ آيا رو به شما، غربت هميشگي خود را ضجه زد؟! آيا با گريه‏ي شما همراه شد و بي‏کسي خويش را پس از رسول الله صلي الله عليه و آله فرياد کرد آيا؟… يا نجيبانه و مظلومانه شما را در چشمان خود جاري کرد و با صدايي مهربان گفت: عزيزانم نترسيد! او نمي‏تواند مرا بکشد!
مگر نديدي که کمربند خالد را گرفت و او را محکم بر زمين کوبيد و فرياد زد: نانجيب! تو ديگر بس کن! [۱] .
برخيز برادر! که تو پيش از ازل برخاسته بودي! دست مرا بگير و اين بار مرا به مداين ببر! آن چه را مي‏خواستي در جام چشم‏هاي مادر بريزي، براي من مويه کن اي همه هستي‏ام! من سر تا پا آماده‏ام! بخوان! با زخمي‏ترين آواز بخوان! زينب از متن بلا جوشيده و در بطن هر مصيبتي منزل دارد. بخوان! از معاويه بگو که او را بهتر از هر کس مي‏شناسم. مگر معاويه هماني نيست، که سوگند خورد هيچ لذتي در دنيا نمانده که آن را نچشيده باشد [۲] ؟! چرا نمي‏خواهي؟ چرا فرياد نمي‏زني؟ چرا زمزمه نمي‏کني، مرثيه‏ي تاريخ را؟ اگر تو مي‏تواني آرام بگيري، زينب عليهاالسلام نمي‏تواند. اگر تو خاموشي را تاب مي‏آوري، زينب عليهاالسلام جز فرياد، کاري نمي‏تواند. تا آتش تجسمت بال ملائک را خاکستر نکرده، چشم‏هاي داغ زده‏ات را ببند. نمي‏گويي؟ نمي‏خواني؟ باشد، پس بگذار من فرياد کنم سکوت خونين برادرم، حسن را.
واي بر زمين! واي بر زمان! همانان که ديروز به زور با حسن عليه‏السلام بيعت کردند و قسم خوردند تا انتها، هم‏قدمش باشند. آري همان قوم نسيان زده، دسته دسته به بيعت با معاويه مي‏شتابند. برادر، مرگ انسانيت را لمس مي‏کند و بر تابوت حقيقت نماز صبر مي‏گزارد. اين جا چه چيز
مي‏درخشد؟ چه مي‏بينم، برادر! اين «قيس بن سعد بن عباده» است، که سر به ذلت بيعت فرو نمي‏آورد؟! آري خودش است. مردي شجاع و تنومند. همان کسي که از لحظه‏ي صلح، با چهار هزار مرد شمشيرزن، به گوشه‏اي پناه برده و به بيعت با معاويه گردن نمي‏نهد. همان که سر تا پا خشم است و خروش. چه قصه‏ي تلخي! عمروعاص، اين ننگ مردانگي، معاويه را مي‏ترساند: ما بايد با قيس بجنگيم و او را بکشيم.
معاويه پاسخ مي‏دهد: تا وقتي عرصه را تنگ نکنند، نمي‏توان با آنان جنگيد. زيرا تا به شماره‏ي اين جماعت از اهل شام کشته نشود، نمي‏توانيم آن‏ها را شکست دهيم.
سپس، نامه‏اي براي قيس مي‏نويسد: دشمني تو با من، براي اطاعت از حسن عليه‏السلام بود. حال که او تابع من گشته، اين دشمني براي چيست؟ با من بيعت کن و هر چه مي‏خواهي بگو، از تو دريغ نخواهم کرد.
قيس، اين نمونه‏ي تشيع، تنها حفظ جان و مال شيعيان را مي‏خواهد و تسليم نمي‏شود. معاويه در خشم به خود مي‏پيچد. بار ديگر او را دعوت مي‏کند و قيس اين بار، با رشادتي شگفت، حقيقت خود را در تاريخ فرياد مي‏کند: سوگند ياد کردم که معاويه را ملاقات نکنم، مگر آن که بين من و او، شمشير حاکم باشد.
معاويه، برادر را مي‏خواند و او را بر کرسي مي‏نشاند. خود بر سريري نشسته و فرمان مي‏دهد، که شمشيري را پيش رويش بگذارند تا سوگند قيس رعايت شود! آن گاه برادرم، که در کوير سکوت اسير است، مجبور است که قيس را به مجلس بخواند. حسن فرمان مي‏دهد و با آستين صبر، چشمان خونبار خود را پاک مي‏کند. بغض، گلوي ملائک را گرفته. قيس وارد مي‏شود. معاويه مي‏گويد: اي قيس! کجا مي‏تواني بروي؟ به خدا سوگند امر تو را کفايت مي‏کنم.
قيس محکم‏تر از او، مجلس را تکان مي‏دهد: هر چه مي‏تواني بکن! سوگند به خدا اگر بخواهم مي‏توانم بيعت تو را بشکنم.
معاويه آرام‏تر از پيش، او را به بيعت دعوت مي‏کند. قيس قهرمان، مظلومانه به چشمان حسن عليه‏السلام خيره مي‏شود و مي‏گويد: امام من! آيا بيعت خود را از گردن من برمي‏داري و اجازه‏ي بيعت با معاويه را مي‏دهي؟
امام از چه اندوه آتشيني و فرشتگان از چه بغض زيبايي، پر مي‏شوند! امام سرش را آرام تکان مي‏دهد، در حالي که زمان و زمين درهم مي‏ريزد و چشمانش را بر هم مي‏نهد: چنين کن!
قيس فرو مي‏شکند. اما امر امام خود را در مي‏يابد و تمرد نمي‏کند. دست خود را با بيزاري، بر پاي معاويه مي گذارد و بالا نمي‏برد. معاويه خود را از سرير پايين مي‏کشاند و با خواري دست بر دست قيس مي‏زند. سپس با گستاخي، از برادر مي‏خواهد که تو نيز دست بيعت بفشاري. تو و برادر در بهتي تکان دهند، به هم خيره مي‏مانيد. فرشتگان اين بار به لرزش شانه‏هاي خود تن مي‏دهند و زمان، مرگ خود را آرزو مي‏کند. همه‏ي هستي، منتظر حرکت لب‏هاي برادر است. آفرينش در انتظار پاسخ امام نشسته، که او اين برقراري را چنين پاسخ مي‏دهد: معاويه! حسين عليه‏السلام را هرگز به بيعت نخوان! که او هيچ‏گاه بيعت نمي‏کند. تا آن که کشته شود و او کشته نمي‏شود، تا آن که اهل بيت او به شهادت رسند اهل بيت او به شهادت نمي‏رسند، تا آن که اهل شام کشته شوند. [۳] .
او چنان رسا و آسماني، واژه‏ها را در فضاي مجلس، منتشر مي‏کند که معاويه در خود ميخکوب مي‏شود و چشم از تو برمي‏دارد. فرشتگان، نفسي تازه مي‏کنند و برادر آرام مي‏شود. اما معاويه به دشمني خود در هر لباسي ادامه مي‏دهد. معاويه انتشار فتنه‏هاست. مهم نيست شام باشد يا کوفه. او ننگ زمين است و خفت انسان.
مردم مدينه از مدح پدرمان محروم مي‏شوند. ابن‏عباس نزد معاويه مي‏آيد و با دلي پرخون مي‏گويد:
معاويه! آيا مانع قرائت قرآن مي‏شوي؟
معاويه مي‏گويد: نه!
ابن‏عباس محکم‏تر از پيش مي‏پرسد: مانع تأويلش چه؟
معاويه بي‏درنگ پاسخ مي‏دهد: آري، بخوان ولي تفسير نکن!
ابن‏عباس خشمگين مي‏گويد: معاويه! خواندن مهم‏تر است يا عمل؟
او پاسخ مي‏دهد: عمل!
ابن‏عباس که در انتظار همين جواب است، چنين دادهاي درونش را سر مي‏دهد: کسي که نداند خدا چه خواسته، چه کند؟ معاويه با گستاخي مي‏گويد: معني قرآن را از اهل بيت نپرسيد!
ابن‏عباس مظلوميت ما را فرياد مي‏زند: قرآن بر اهل بيت نازل شده، تو مي‏گويي از ديگران بپرسيم؟ از چه کسي؟ از آل ابوسفيان يا يهود و نصاري؟
معاويه غضبناک داد مي‏زند:ما را با يهود و نصاري برابر مي‏داني؟
ابن‏عباس نفاق معاويه را فاش مي‏کند: آري، به حکم قرآن. زيرا مردم را از عمل به آن باز مي‏داري [۴] .
حسين عليه‏السلام من! بگذار دوباره در سفر به کوچه‏هاي زمين، برادرمان را بدرقه کنيم. به راستي حسن عليه‏السلام چه دردها را که تحمل نکرد. چه سوزها را که به جان نخريد و چه بغض‏ها را که فرو نداد.
آري، تو خسته‏تر از مني و من شکسته‏تر از تو. به راستي تو ديروز، چه‏گونه پيکر برادر را در اشتهاي زمين رها کردي؟ با چه قدرتي برخاستي و با چه تواني به خانه برگشتي. نه. من… من زينبم؟! آري زينب. ثانيه‏هاي حسين عليه‏السلام، بي‏اضطراب زينب عليهاالسلام، اذن گذر ندارد. با تو آمده بودم. ديروز من نيز، تابوت زخمي برادر را بدرقه مي‏کردم؛ اگر چه در خانه نوحه‏خوان تنهايي انسانيت بودم و….
حسين عليه‏السلام من! يادت هست يک روز جدمان رسول الله صلي الله عليه و آله نگاهي به پدر کرد و لحظاتي شما را تماشا و سپس در چشمان مادر غرق شد و
آسماني‏تر از هميشه، لب‏هاي خود را به تغزل دعوت کرد: دوستي علي عليه‏السلام در دل مؤمن جا مي‏گيرد و او را دوست نمي‏دارد، مگر مؤمن، و جز منافق کسي با او دشمني نمي‏کند، اما عشق حسين عليه‏السلام در دل‏هاي مؤمنان و منافقان، در سينه‏ي همگان جا دارد و هيچ کس ايشان را نکوهش نخواهد کرد. [۵] .
آري، عزيز دلم! از لرزش شانه‏هايت خوب مي‏خوانم، حديث سنگين غم و اندوه را. تو نمي‏گويي ولي من مي‏شنوم. من از شدت نبض تشيع، سکوت تو را ترجمه مي‏کنم. به راستي برادر يعني چه؟ برايم معنا کن! مگر پيامبر صلي الله عليه و آله اين جماعت را نمي‏شناخت؟! چه‏گونه همگان را شيفته‏ي برادر خواند در حالي که… کمي صبر کن، تا چشمانم مجالي دوباره براي گريستن بيابد.
حسين عليه‏السلام من! چه مي‏بينم؟! اين سفيان است، سوار بر شتر؟ کجا مي‏رود؟ اين جا که خانه‏ي حسن عليه‏السلام ماست… سفيان وارد مي‏شود. چه کار دارد؟ اين چنين خشم‏آلود و سرسنگين! نگاه کن برادر! امام ما، حسن عليه‏السلام ما در آستان خانه ميان جمعي نشسته. سفيان با همان حالت وارد مي‏شود. تو هم مي‏بيني؟! تو هم مي‏شنوي؟ چه مي‏گويد؟ مي‏گويد: السلام عليک يا مذل المؤمنين!
برادر سر بلند مي‏کند. نجيب‏تر از باران.
امام مي‏گويد: و عليک السلام يا سفيان! سفيان شتر را مي‏بندد و مي‏نشيند. امام مي‏پرسد: سفيان چه گفتي؟ او باز هم سلام نيشدار خود را تکرار مي‏کند. لبخندي تلخ بر لب‏هاي امام بوسه مي‏زند. آهي مي‏کشد و اشک خود را مي‏نوشد: چه چيز باعث شد که مرا اين گونه خطاب کني؟
سفيان سالياني است، که به تماشاي ما آل الله نشسته. آرام‏تر از پيش مي‏گويد: پدر و مادرم فداي تو باد، تو ما را ذليل کردي! خلافت را به اين ياغي ملعون – پسر هند – سپردي، با اين که صدهزار مرد شمشيرزن، در
رکاب تو بود. آنان حاضر بودند در راه تو جان بدهند و….
اين جاست که فرشتگان، حقيقت مظلوميت حسن عليه‏السلام را بر بال‏هاي عروج خود حک مي‏کنند. برادرم چه قهرماني باشد که فرياد نزند؟ چه صبري را در سينه پرورانده باشد که فرو نشکند؟ آرام‏تر از هميشه، اما آتشين‏تر از هر صاعقه‏اي مي‏فرمايد: سفيان! ما اهل بيت چون حق را بيابيم، دست برنمي‏داريم. پدرم علي عليه‏السلام پيام پيغمبر صلي الله عليه و آله را به من سپرد و گفت: شب‏ها و روزها سپري نمي‏شود، تا وقتي حکومت به مردي رسد، که هر چه بخورد، سير نمي‏شود. خدا جان او را نمي‏گيرد تا از طغيان سرشار شود، که نه در آسمان، عذرپذيري دارد و نه در زمين ديني.
صداي اذان بلند مي‏شود. امام مي‏پرسد: چه چيز باعث شد، پيش من بيايي؟!
سفيان که زخم گفتار امام را آشکارا مي‏بيند، مي‏کوشد تا مرهمي بر آن بگذارد: به خدا، محبت به تو مرا به اين جا کشاند.
امام مي‏فرمايد: سفيان! در اين صورت خوشحال باش! جدم فرمود که اهل بيت در کنار حوض بر من وارد مي‏شوند و دوستداران اهل بيت، مثل دو انگشت سبابه، کنار همديگرند. اما دنيا جاي بدان و نيکان است.
تنها سفيان در چشم‏هاي خونين برادر، آتش طعنه نکاشت. حجر بن عدي، نيز با آن سابقه‏ي درخشان در اطاعت از امام، خنجر نکوهش را به زبان خويش سپرد و به امام گفت: به خدا سوگند اي حسن بن علي عليه‏السلام، دوست داشتم که تو مرده بودي و ما هم مي‏مرديم و اين روز را نمي‏ديديم، که ذليل و نااميد از جنگ برگرديم و در حالي که دشمنان ما در سر آرزو مي‏پرورانند، شاد و خرسند بيايند.
تو بودي. تو بودي و ديدي همان جا کنار امامت نشسته بودي و ديدي که ناگهان رنگ رخسار برادر برافروخته شد. تو تاب نياوردي. نگاهي خشم‏آلود و تند به حجر انداختي و به او اشاره کردي. حجر ساکت شد. برادر لب گشود. تو خون دل خوردي: اي حجر! اين طور نيست که هر چه تو دوست

داشته باشي، همگان دوستدار آن باشند و آن چه تو مي‏پسندي، مردمان بپسندند. من صلح نکردم، مگر آن که حفظ جان و مال تو را خواستم. خداي من هر روز به مصلحت وقت، تقديري دارد. [۶] .
نه حجر بن عدي، که جابر، اين دست پرورده‏ي دامان اسلام، نزد برادر آمد و صلح او را ملامت کرد. برادر، بغض خود را فرو داد. سر به زير انداخت و محکم و مردانه فرمود: جابر مرا ملامت نکن! مگر رسول الله صلي الله عليه و آله نفرمود پسرم حسن عليه‏السلام بين دو گروه عظيم، صلح برقرار مي‏کند؟
جابر بي آن که اندوه امام را دريابد، ادامه داد: درست است، ولي غرض رسول الله صلي الله عليه و آله صلح با معاويه نبوده، زيرا نتيجه‏اي جز نابودي مؤمنان و خواري مسلمانان ندارد.
حسن عليه‏السلام من، همه‏ي هستي من، دست بر سينه‏ي جابر گذاشت و آرام فرمود: دچار شبهه شدي، جابر؟!
جابر پلک بر هم گذاشت و نفسي عميق کشيد و گفت آري!
امام مهربان ما، با لحني شيرين فرمود: مي‏خواهي از خود پيغمبر صلي الله عليه و آله سئوال کني؟
جابر تکان خورد. خيره به چشمان برادر شد و خود را در بهتي عظيم نشاند، که ناگاه زمين زير پايش شکافته شد و پيامبر صلي الله عليه و آله و پدرمان و جعفر و حمزه‏ي سيد الشهداء، بيرون آمدند. جابر از شدت ترس از جا پريد. برادر که زخم‏هاي درونش سرباز کرده بودند، با لحني پر درد، چنين نوحه خواند: «يا رسول الله صلي الله عليه و آله! جابر مرا ملامت مي‏کند.»
صداي آسماني پيغمبر صلي الله عليه و آله، حجم بصيرت جابر را پر کرد: «جابر! مؤمن نخواهي بود مگر تسليم امر حسن عليه‏السلام من باشي. حق با اوست. حسن، مسلمانان را از مرگ نجات داد و جز به حکم الهي عمل نکرد…» جابر لرزيد و بريده بريده گفت: «تسليم مي‏شوم يا رسول الله صلي الله عليه و آله!»
آن گاه، اين چهار عصاره‏ي معراج، رو به آسمان کردند و تا افلاک هفتم، عروج نمودند. در حالي که چشمان تشنه‏ي برادر بدرقه‏شان مي‏کرد. [۷]  من حقيقت حسن عليه‏السلام را خوب مي‏فهمم. اما بطلان معاويه را بهتر. برادر! حسن عليه‏السلام من کجا نشسته بود؟ تو در کدام گوشه به خود مي پيچيدي؟ آن لحظه که معاويه مغيره را به کوفه مي‏فرستاد و من پشت پرده‏هاي تجلي تصوير دهشتناک زمين را تماشا مي‏کردم. رو به مغيره کرد: سفارش‏هاي زيادي داشتم. همه را رها مي‏کنم، ولي تنها اين نکته‏ي اساسي را يادآوري مي‏کنم که دشنام به علي عليه‏السلام را ترک نکن!
چه نکرد اين روزگار با حسن عليه‏السلام من! چه آتشي نريخت به دامن برادرم؟! مغيره آن قدر در لعن به پدرمان گستاخ شد، که برادر به مسجد نمي‏آمد. شعله کشيدنم، خاکستر شدنم، آن لحظه به اوج رسيد که لابه‏لاي دود نيرنگ، برادر خسته‏ام، خشم خود را فرونشاند و آرام و متين از معاويه پرسيد: معاويه به من بگو، چرا علي عليه‏السلام را لعن مي‏کني؟!
تو شنيدي. آري، هستي نيز با گوش ادراکش شنيد، پاسخ کنايه‏آميز معاويه را: زيرا کار من جز با اين درست نمي‏شود! [۸] .
واي واي بر کاري که با لعن حيدر عليه‏السلام اصلاح پذيرد! نفرين بر زميني که چنين ننگي را تحمل کرد و از هم نپاشيد. واي بر غيرت زمان که متوقف نشد. در مقابل اين بدعهدي مردمان حسن عليه‏السلام من که بود؟ مهرباني که هيچ کس به عطوفت چشمانش ايمان نياورد. عزيزي که طراوت قلبش را هيچ انساني درک نکرد. آسمان رأفتي که هيچ پروازي در رفعت حضورش، از زمينيان سر نزد!
حسن عليه‏السلام من! خبر به تو رسيد، که… نه. نه. بيا در چشمان خيسم بنشين و گذشته را تماشا کن. غلام حسن عليه‏السلام، ضربه‏اي محکم به گوسفند امام مي‏زند، طوري که حيوان، بي‏حال بر زمين مي‏افتد. روح رؤوف امام تاب نمي‏آورد. چشمانش را غمي بزرگ پر مي‏کند و آرام از غلام مي‏پرسد:
چرا اين حيوان بيچاره را مقابل من آزردي؟
غلام با گستاخي جواب مي‏دهد: چون مي‏خواستم تو را عصباني کنم!
مولاي مهربان آفرينش، لبخند را ميهمان گونه‏هاي روشنش مي‏کند و آرام و دوست داشتني لب مي‏گشايد: در عوض من مي‏خواهم تو را خوشحال و شادمان کنم. از همين لحظه تو را در راه خدا، آزاد ساختم.[۹] .
يقين دارم، برادر! اگر امروز حسن عليه‏السلام از تابوت خود برمي‏خاست، از عايشه هم مي‏گذشت، تو حديث بخشندگي و عطوفت امامم را مفصل بخوان. حسين عليه‏السلام من! به من بگو. تو را به جان فاطمه عليهاالسلام، به من بگو. من هر چه فکر مي‏کنم نمي‏فهمم. تو به من بگو، حسن عليه‏السلام به کدام گناه، به چه جرمي، بوسه‏گاه تير لشکر عايشه شد؟ به من بگو. با من حرف بزن. فقط يک کلمه بگو، گناهش چه بود؟
چه کسي بيش‏تر از «مروان بن حکم» دل برادرم را آتش زد؟ که او ساليان مديدي، دشنه‏ي دل امام بود و نمک زخم درونش. اما همين امروز، دنبال جنازه‏ي برادر مي‏دويد. گريبان چاک زده و سيل اشک از ديدگانش روان بود. تو جلو رفتي. آهي کشيدي. اشک‏هايت را پاک کردي. چشمانت را بستي و پيش از آن که در انفجار داغ گلويت بسوزي، فرمودي: مروان! اين تويي؟… تا وقتي حسنم عليه‏السلام زنده بود او را آزردي و با او دشمني کردي و… تو چه نکردي… حالا گريه مي‏کني و اين گونه…
مروان به کوه‏هاي مدينه اشاره کرد و ناليد: اي پسر رسول الله صلي الله عليه و آله! من هر چه کردم به کسي کردم که حلمش، که گذشتش، که صبرش، از اين کوه بيش‏تر بود! [۱۰] .
حسين عليه‏السلام من! به خدا مي‏خواهم بگويم. مي‏خواهم فرياد بزنم. تا زمين هست و تا زمان ادامه دارد، مي‏خواهم از حسن عليه‏السلام بگويم. اما تو را چه مي‏شود، که صورت بر مزار برادر مي‏کشي و خاک بقيع را بر سر مي‏ريزي؟ مي‏ترسم. من مي‏ترسم تو تاب نياوري. تا وقتي برادر بود، تکيه‏گاه دردهايش تو بودي و امروز داغدار فقدانش. پسر فاطمه عليهاالسلام! به جان علي عليه‏السلام من هم به تنگ آمده‏ام، از اين همه غربت. ولي باز هم مي‏خوانم. باز هم مي‏گويم. باز هم فرياد مي‏زنم. باز هم…

 

 پی نوشت ها
[۱] در مکتب کريم اهل بيت عليهم‏السلام امام مجتبي عليه‏السلام، ص ۶۷٫
[۲] همان، ص ۱۵۲٫
[۳] ناسخ التواريخ، ص ۲۴۰ – ۲۳۶٫
[۴] زندگاني امام حسن مجتبي عليه‏السلام، ص ۲۹۶٫
[۵] ناسخ التواريخ، ص ۱۳۶٫
[۶] همان، ص ۲۵۱٫
[۷] تاريخ يعقوبي، ج ۲، ص ۲۵۵ – ۲۵۴٫
[۸] ناسخ التواريخ، ص ۲۹۶٫
[۹] همان، ص ۳۳۰٫
[۱۰] حسن عليه‏السلام کيست، ص ۳۴٫

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.

پاسخ دادن

ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری را کامل کنید. *

*

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.