۞ امام علی (ع) می فرماید:
هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

موقعیت شما : صفحه اصلی » مقاله و تحلیل
  • شناسه : 349
  • 20 آگوست 2011 - 12:22
  • ارسال توسط :
ميزبان مهمان آزار

ميزبان مهمان آزار

تو همان اميري بودي که از شدت بدمستي، در محراب مسجد استفراغ کردي و مسجد خدا را آلودي. تو مردي شکم گنده‏اي. شکم گنده، پست، فرومايه و شهوت‏پرستي که جز شراب‏خواري و شهوت‏راني انديشه‏ي ديگري در سر نداري. زندگاني‏ات سراسر خواري و ذلت است. من در تو آن شايستگي را نمي‏بينم که بيش از اين درباره‏ات بگويم. تا همين اندازه کافي است!

پس از آن‏که حکومت عراق و حجاز به دست معاويه افتاد و خليفه‏ي ستمکار و زورگوي شام، عهدنامه‏ي صلح با امام را زير پا انداخت و به تمام قول و قرارهاي خود پشت پا زد و شرطهاي امام را ناديده گرفت، امام چندي را در کوفه ماند و سپس به سوي مدينه کوچ کرد. پيش از آن‏که آن‏حضرت به مدينه برود، در کوفه، هر روز گروهي تشنه‏ي علم و دانش امام، از راه‏هاي دور و نزديک به خدمتش مي‏آمدند و از حضور مبارکش درس‏ها مي‏گرفتند و سودها مي‏بردند. ياران معاويه، از جمله عمروعاص، وليد بن عقبه و عتبه بن ابوسفيان به رفت وآمدهايي که به خانه‏ي امام مي‏شد، گمان بد بردند و به وحشت افتادند که مبادا انديشه‏ هاي پاک امام بر آن مردم تأثير بگذارد و آن‏ها را از ظلم و ستم‏هاي معاويه آگاه سازد. براي همين، پي‏درپي معاويه را وادار مي‏کردند که توطئه‏اي بچينند و امام را از نظر مردم بيندازند و آن‏حضرت را در برابر مسلمان‏ها خوار و ذليل گردانند. آن‏ها به معاويه مي‏گفتند: «اي ابا يزيد! مهماني شاهانه و بزرگي ترتيت بده و همه ‏ي سران قبايل و بزرگان کوفه را به اين مهماني دعوت کن و حسن را هم بخوان تا در اين مهماني بزرگ شرکت جويد. ما در اين مجلس از پيش آماده شده، با او به گفت‏وگو مي‏نشينيم و بحث و جدل مي‏کنيم. در بين گفت‏وگوها کاري مي‏کنيم که او و پدرش علي بن ابيطالب در بين مردم، قاتل عثماني معرفي شوند. اگر در انجام اين کار موفق شويم، از احترام و بزرگي او در بين مردم کاسته خواهد شد و ديگر حنايش پيش مردم رنگ نخواهد داشت. گفتارش نيز مثل سابق بر دل‏ها نخواهد نشست و براي هميشه، ابهت، عظمت و شکوه او در بين مردم خواهد شکست!»
معاويه که مردي سياستمدار، باهوش و زيرک بود، بيش از اطرافيانش با شخصيت بزرگ امام آشنايي داشت و به خوبي مي‏دانست که گفت‏وگو و بحث و مجادله با آن‏حضرت، کار هر کس و ناکسي نيست. چرا که او فرزند علي و فاطمه بود و نوه‏ي رسول‏الله. براي همين، خطاب به اطرافيانش گفت: «فراموش کرده‏ايد که حسن، زباني گويا و بياني رسا دارد؟! شما اگر با او گفت‏وگو کنيد و به بحث و جدل با وي بنشينيد، حتما شکست مي‏خوريد. به علاوه، اگر او را به ميهماني بخوانم، به عنوان ميزبان مجبور خواهم بود که او را در بيان سخنانش آزاد بگذارم و به او ميدان دهم تا هر چه که سزاوار آن هستيد، به شما بگويد!»
عمروعاص با تعجب پرسيد: «ابا يزيد! آيا تو به راستي بيم داري که باطل او بر حق ما پيروز شود؟!»
معاويه با لحني عصباني و در عين حال کنايه‏آميز گفت: «آه احمق‏ها! اگر نمي‏دانيد، بدانيد که شما نمي‏توانيد اهل بيت را سرزنش کنيد و از آنها بد بگوييد و ننگ و رذالت و خواري را به آنان نسبت دهيد! شما فقط بايد بکوشيد که کشته شدن عثمان را به پدرش علي و او نسبت دهيد. فقط همين. بايد بار ديگر
پيراهن عثمان را علم کنيد تا شايد بتوانيد به پيروزي دست يابيد. همه‏ي حرف‏هايتان بايد روي همين موضوع بچرخد و اين را بايد در بين مردم هم جا بيندازيد که علي از سه خليفه‏ي پيش از خود ناراضي بود؛ يعني از ابوبکر، عمر و عثمان!»
امام عزم کرده بود که کوفه را به قصد مدينه ترک گويد. ياران معاويه مي‏کوشيدند تا معاويه را راضي کنند که پيش از رفتن آن‏حضرت از کوفه، آن مهماني کذايي را ترتيب بدهد. معاويه بالاخره قبول کرد و مهماني بزرگي ترتيب داد. او همه‏ي بزرگان کوفه را به اين مهماني دعوت کرد و پيکي هم به سوي امام حسن فرستاد تا آن‏حضرت را هم به مهماني فراخواند.
امام که از پيش مي‏دانست آن‏ها از ترتيب دادن اين مهماني چه هدف و نيت کثيفي دارند و نيز از آن‏جا که کم‏ترين ترس و واهمه‏اي از بحث و جدل با آن‏ها در دل نداشت، تصميم گرفت که در آن مهماني شرکت کند. در زماني که حضرت لباسهايش را مي‏پوشيد و آماده مي‏شد، زير لب زمزمه کرد: «بار الهي! از تو ياري مي‏جويم تا با نيروي تو بر آن‏ها پيروز شوم. از شر آن‏ها به تو پناه مي‏برم و از تو ياري مي‏خواهم. پس مرا در برابر آن پليدان حفظ کن و هر گونه که خود صلاح مي‏داني،همان کن،اي مهربان‏ترين مهربانان!»
امام وقتي وارد مجلس ميهماني شد، معاويه از جا برخاست، با آن‏حضرت سلام و احوالپرسي کرد و خوشامد گفت. امام نگاهي معني‏دار به معاويه انداخت و با لحني کنايه‏آميز فرمود: «خوشامد گفتن و سلام کردن به مهمان، علامت امنيت و سلامت براي مهمان است!»
امام در همان لحظه‏ي ورود، ضربه‏ي بزرگي بر معاويه و يارانش زد که يعني: «از توطئه‏هايتان و هدف از برگزاري اين مهماني کذايي‏تان خبر دارم!»
معاويه و يارانش هم همگي دانستند که منظور امام چيست؟ آن‏ها دانستند که امام از همه چيز آگاه است و حيرتزده به يکديگر نگاه کردند. معاويه با لحن گستاخانه‏اي گفت: «حسن بن علي! من بنا به درخواست و خواهش اين جماعت،

تو را به اين‏جا کشانده‏ام. اين‏ها ادعاهايي دارند و در اين مجلس مي‏خواهند از تو اعتراف بگيرند که عثمان، خليفه‏ي سوم مسلمان‏ها به دست پدرت علي بن ابيطالب و تو کشته شده است. خود من درباره‏ي حرف‏هاي تو و آن‏ها قضاوتي نمي‏کنم. پس، حرف‏هاي اين جماعت مدعي را بشنو و پاسخ بده! نگران هيچ چيز هم مباش! زيرا من که ميزبانم و در اين مجلس حضور دارم، اجازه نمي‏دهم که هيچ گزند و آزاري از سوي آن‏ها ببيني!»
معاويه گمان مي‏کرد که با اين سخنان مي‏تواند امام را فريب دهد. او با زيرکي مي‏خواست خود را از نتيجه‏ي اين بحث و جدل‏ها بر کنار دارد تا اگر امام پيروز و سربلند شد، او بگويد که من با اين جماعت نيستم و من فقط به درخواست آن‏ها جواب مثبت دادم و اين ميهماني را برگزار کردم. معاويه نيز مانند ياران گمراهش، از جوهره‏ي وجود مقدس امام حسن به اندازه کافي خبر نداشت و گويا او نيز فراموش کرده بود که حسن فرزند علي است. فرزند کسي که هرگز زير بار حرف زور نمي‏رفت… و فرزند رسول‏خداست. فرزند کسي که نور را در مقابل ظلمت و گمراهي عربستان هديه آورد و مردم را از تاريکي گمراهي، به روشنايي ايمان هدايت فرمود.
امام پوزخندي زد و در پاسخ آن حرف‏هاي مکرآميز معاويه فرمود: «اي معاويه پسر ابوسفيان! اين خانه، خانه‏ي توست! اجازه هر گونه کاري و حرفي در اين خانه، با توست. اگر تو خواهش اطرافيانت را قبول کرده‏اي، معني‏اش جز اين نيست که تو هم با آنان همداستاني و من از اين کار زشتي که تو مرتکب شده‏اي، شرم دارم. اگر بگويي به اين کار راضي نبوده‏اي و آن‏ها بر تو پيروز و غالب شدند و تو را با زور به اين کار واداشتند، از اين ناتواني و بيچارگي تو در برابر زيردستانت شرم دارم. حال به من بگو به کدام يک از اين دو حالت اعتراف مي‏کني؟ من اگر مي‏دانستم و خبر داشتم که چنين افرادي درمجلس مهماني‏ات هستند و همه هم بر عليه من بسيج شده‏اند، من نيز کساني را در رديف و مرتبه‏ي آن‏ها – از بين عبدالمطلب – مي‏آوردم. ولي بدان که من، هرگز از تو و اين

مگس‏هاي گرد شيريني، ترس و بيمي به دل ندارم؛ بلکه مي‏دانم که اين‏ها جملگي از من بيم و وحشت دارند؛ و گرنه لازم نبود که اين همه افراد براي بحث و جدل با من، خود را آماده کنند. البته به آنان حق مي‏دهم که وحشت کنند و بترسند؛ زيرا خداوند يکتا، بخشنده و مهربان، ولي من است. همان خداوندگاري که قرآن را بر رسول گرامي‏اش – که جد من است – نازل فرمود!»
سکوتي مرگبار و کشنده بر مجلس معاويه سايه افکند. ياران معاويه روزها و شب‏ها دور هم نشسته و انديشيده بودند و با يکديگر مشورت کرده بودند. آن‏ها اتهام‏هايي را از پيش، ساخته و پرداخته بودند که حال مي‏خواستند آن اتهام‏هاي بي‏مورد و بي‏اساس را بر امام حسن ببندند.
آن‏ها هر يک به ترتيب، اتهامي را به امام و پدرش علي (عليه‏السلام) نسبت دادند و امام با حوصله و دقت به حرف‏هاي آن‏ها گوش داد تا در سرانجام کار، با پاسخ‏هاي خوب، منطقي و محکم، يک‏يک آن‏ها را رسوا کند. مهم‏ترين اتهام‏هايي که آن‏ها از پيش انديشيده بودند، چنين بودند:
– بني‏اميه، در جنگ بدر هفده کشته داد که بابت آن کشته‏ها بايد از بني‏هاشم انتقام گرفت و به همان تعداد ازاهل بيت آن‏ها کشت!
– اي حسن بن علي! تو ادعا داري و بارها – اين‏جا و آن‏جا – گفته‏اي که تو براي امر خلافت، سزاوارتر از معاويه، فرزند ابوسفياني؛ در حالي که تو نه خرد و دانش اين کار را داري و نه توانايي خلافت کردن بر مردم را!
– پدرت علي به خاطر دنياپرستي و سلطنت‏طلبي، از عثمان، خليفه‏ي سوم، انتقادهاي بسيار مي‏کرد و در کشته شدن او شرکت داشت. اگر ما بخواهيم در کشته شدن عثمان، خليفه‏ي سوم مسلمان‏ها يک نفر را قاتل و مسؤول انتخاب کنيم، آن يک نفر، بي‏شک جز علي، کس ديگري نيست؛ يعني پدر تو علي بن ابيطالب!
– حسن! ما تو را به اين‏جا فراخوانده‏ايم تا به تو و پدرت علي، دشنام‏هاي بد و زشتي – که سزاوار آنيد – بدهيم. هر چند که خداوند متعال، پدرت را به سزاي
اعمالش رساند و ما را از انتقام کشيدن از او بي‏نياز ساخت و بلاي خوارج را به جانش انداخت. ولي اگر تو به دست ما کشته شوي، هر گز گناهي بر ما نخواهد بود و مردم هم ما را سرزنش نخواهند کرد؛ زيرا همه مي‏دانند که ما بر حقيم و شما بر باطليد!
– اي حسن! پدرت علي، ابوبکر – خليفه‏ي اول مسلمان‏ها – را مسموم کرد و در واقعه‏ي قتل عمر بن خطاب – خليفه‏ي دوم – نيز دست داشت. همه‏ي ما بر اين قضيه به خوبي آگاهيم!
– اي حسن! پدرت علي، حتي با رسول‏خدا هم دشمني و کينه داشت. او با همه دشمني داشت. او شمشيري بلند و زباني گويا داشت. با شمشيرش زنده‏ها را مي‏کشت و با زبانش مردگان و زندگان را متهم مي‏ساخت!
– حسن! تو و پدرت، در قتل خليفه‏هاي پيشين شرکت داشتيد! با ابوبکر، به درستي و از صميم قلب بيعت نکرديد. در حکومت عمر کارشکني بسيار کرديد! عثمان را بي‏رحمانه کشتيد و خونش را روي قرآن ريختيد! عثمان بسيار مظلومانه کشته شد.و اکنون، معاويه، به عنوان ولي آن مقتول مظلوم و بي‏گناه، بايد انتقامش را از تو بگيرد!
اتهام‏ها چنان جسورانه و گستاخانه مطرح مي‏شدند و براي اثبات آن اتهام‏هاي بي‏اساس چنان دلايل باطلي آورده مي‏شد که اگر يک نفر انسان عادل و باانصاف و عاقل در آن جمع مي‏بود، از شنيدن آن دروغ‏هاي بي‏اساس، خنده‏اش مي‏گرفت و گمان مي‏برد که آن‏ها قصد مزاح مسخره‏اي دارند و نسنجيده سخن مي‏گويند. امام در همه‏ي مدتي که آن‏ها بر او و پدر گراميش اتهام پشت اتهام وارد مي‏کردند، ساکت و صبور بود و اجازه مي‏داد تا آن‏ها عقده‏هاي قلب بيمار و سياهشان را بيرون بريزند و حرفشان را بزنند. وقتي حرف‏هاي احمقانه‏ي آن کوردلان از خدا بي‏خبر و آن ابلهان خيره‏سر تمام شد، امام از جا برخاست. نگاهي تيز و کوبنده به يکايک مهمانان انداخت و آن‏گاه با بيان محکم، رسا و زبان کوبنده و گوياي خود، نقاب از چهره يکايک آن جماعت برداشت و آبروشان را
برد. هر کدامشان را پيش ديگر مهمان‏ها خوار و ذليل ساخت و خيانت‏ها و گناه‏هاي بزرگي را که پيش‏تر مرتکب شده بودند و پس از گذر زماني نسبتا طولاني از يادها رفته بودند، به يادشان آورد. آن ناجوانمردان چون ديگر دليلي در برابر سخنان امام نداشتند، ذليل شدند و جملگي انگشت ندامت و پشيماني گزيدند که چرا اصلا آن تهمت‏ها را به امام زدند تا اين‏گونه بي‏آبرو شوند.
امام ابتدا به معاويه فرمود: «خدا را شکر مي‏گويم که هدايت و راهنمايي اولين و آخرين شما را بر عهده اولين و آخرين ما گذاشت!»
اين سخن کوتاه ولي پربار و شيواي امام، معاويه را چنان شرمگين و خشمگين ساخت و که چهره‏اش برافروخته شد و دندان‏هايش را از شدت خشم و شرم بر هم فشرد. ولي چون جوابي نداشت، ساکت ماند؛ چون دليلش نماند، ذليل شد. امام با صدايي بلند و رسا که همه‏ي جمع بتوانند بشنوند، فرمود: «اي معاويه! اين گروه احمق و نادان به من ناسزا نگفتند و اين ابلهان کوردل نبودند که به من و پدر بزرگوارم تهمت‏هاي ناروا و ناجوانمردانه زدند؛ بلکه اين تو بودي که آن ناسزاها را به من گفتي و آن تهمت‏ها را به من و پدرم زدي! زيرا که تو با زشتي و پليدي بزرگ شده‏اي و تربيت يافته‏اي. از کودکي همراه پدرانت به سوي باطل شتافته‏اي و اخلاق فاسد در جان و روحت ريشه دوانده است. از همين روست که تو همواره با محمد رسول‏الله و خاندان شريفش دشمني مي‏ورزي. چون از زمره‏ي بدان هستي، با شنيدن نام خوبان مي‏لرزي. اي معاويه! به خداوند سوگند که اگر ما هم اکنون در مسجد پيامبر گرامي اسلام مي‏بوديم و مهاجرين و انصار[۱]  هم در اطراف ما جمع مي‏بودند، تو و اين ياران تو چنين جسارت و گستاخي نداشتيد که اين‏گونه تهمت‏هاي ناروا به ما بزيند و چنان دشنام‏هاي زشتي را درباره‏ي من و پدرم بر زبان نمي‏رانديد. اگر هم چنين جسارت و گستاخي از خودتان نشان مي‏داديد، بي‏شک زنده از مسجد بيرون نمي‏رفتيد!»
امام حسن مکث کوتاهي کرد و سپس فرمود: «اي معاويه! تو را به خداوند سوگند مي‏دهم که بگويي آيا مي‏داني آن کسي را که دشنام داديد و از او به بدي

و زشتي ياد کرديد، به سوي هر دو قبله خدا نماز خوانده است؟ در حالي که تو نسبت به هر دو قبله کافر بوده‏اي و لات و عزي[۲]  را عبادت مي‏کردي! تو و پدرت! و يارانتان! آيا به ياد مي‏آوري؟»
امام سپس رو به ياران معاويه کرد. همه، نفس‏ها را در سينه حبس کردند. چون مي‏دانستند که امام حسن حالا يک و يک آن‏ها را رسوا خواهد کرد. امام رو به آن‏ها گفت: «اگر خدا را واقعا مي‏شناسيد و به او اعتقاد داريد، به خداوند سوگندتان مي‏دهم و از شمان مي‏پرسم که آيا علي بن ابيطالب، پدر من، نخستين کسي نبود که در جنگ بدر، پرچم اسلام را بر دوش گرفت؟ آيا همين معاويه، فرزند ابوسفيان نبود که علم کفر را بر دوش داشت و با خود پيش مي‏برد و جنگ با پيامبر اسلام را بر خودش واجب مي‏شمرد؟ بگوييد! آيا علي، بعد از خديجه نخستين کسي نبود که به پيامبر اسلام ايمان آورد؟ مي‏توانيد منکر شويد که علي در جنگ احد و احزاب همراه پيامبر بود و پرچم اسلام را بر دوش داشت؟ نمي‏توانيد منکر شويد که همين معاويه – که بر مسند قدرت نشسته است – در جبهه‏ي کفر بود و علم کفر را بر دوش گرفته بود، پيامبر در همه‏ي جنگ‏ها از پدرم خشنود بود و دعايش مي‏کرد و در تمام جنگ‏ها از دست معاويه و پدرش ابوسفيان خشمگين بود ونفريشان مي‏کرد و لعنتشان مي‏کرد!»
امام لحظه‏اي کوتاه ساکت ماند و آن‏گاه فرمود: «آيا فراموش کرده‏ايد شبي را که ابوسفيان و يارانش – که دشمنان خدا و پيامبر خدا بودند – قصد به شهادت رساندن پيامبر را کردند و پدرم علي در بستر آن حضرت خوابيد و پيامبر همراه يارش ابوبکر – خليفه‏ي اول – خودش را ازدست مشرکان نجات بخشيد؟! آيا فراموش کرده‏ايد که از سوي خداوند متعال آيه‏اي درباره‏ي همين فداکاري پدرم براي نجات پيامبر نازل شد؟ آيا کسي جز علي در آن روزها پيدا مي‏شد که چنين کار عظيمي بکند و جان خود را به خاطر رسول‏خدا در خطر اندازد؟! شما را به خداوند سوگند، آيا به ياد مي‏آوريد که پيامبر وقتي بني‏قريظه و بني‏نضير را محاصره کرد، چه فرمود؟ يادتان هست؟ حتما به ياد داريد. نمي‏توانيد منکرش

شويد! پيامبر که قبلا پرچم جنگ را به دست بعضي از ياران خود – ابوبکر، عمر و… – سپرده بود و آن‏ها نتوانسته بودند کاري از پيش ببرند، فرمود: «پرچم جنگ را فردا به دست کسي خواهم سپرد که خدا و پيامبرش را دوست دارد. خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند. او جنگجويي است که هرگز پشت به دشمن نمي‏کند. از جنگ نمي‏گريزد و جز با پيروزي برنمي‏گردد!»
امام مکثي کرد و نگاهش را در بين جمع گرداند و آن‏گاه فرمود:
«ابوبکر، عمر و ديگران، همه نگران بودند که اين مرد چه کسي است؟ خودشان که نبودند. چون دراين کار شکست خورده بودند. علي را هم از آن جهت که به چشم‏درد شديدي مبتلا شده بود و قادر به ديدن نبود، به حساب نمي‏آوردند. پس آن مرد خدا چه کسي بود؟ و شما خوب مي‏دانيد که او چه کسي بود! همان‏طور که فرداي آن روز، عمر و ابوبکر و ديگران دانستند که آن مرد خدا که بوده است. فرداي آن روز، پيامبر دستور داد که علي را بياورند. عمر و ابوبکر و ديگران به حيرت افتادند و خدمت پيامبر عرض کردند: «يا رسول‏الله! مگر خبر نداريد که علي چشم‏درد شديدي گرفته و خانه‏نشين شده است. او نمي‏تواند بيرون بيايد؛ چه رسد به آن که در جنگ شرکت جويد.» پيامبر فرمود: «مي‏دانم. ولي با اين‏حال، او را خبر کنيد تا بيايد!»[۳] .
رفتند و علي را خبر کردند و او آمد. پيامبر از آب دهان مبارک خود به چشم پدرم ماليد درد چشم در همان لحظه کاملا بهبود يافت و گويي که اصلا چشم‏دردي نداشته است. پيامبر، پرچم اسلام را بر دوش او گذاشت و او را روانه کرد. علي رفت و با سربلندي و پيروزي بازگشت.. اي معاويه! تو آن روز در مکه بر دشمني با خدا و پيامبر خدا اصرار مي‏ورزيدي و با سپاه خدا مي‏جنگيدي! آيا از تو و پدرت و دشمني‏هايتان با رسول‏خدا بازهم بگويم؟ آري؟ باز هم بگويم؟
يا اين که….»
معاويه حرفي نزد و شرمگين سر به زير افکند. امام فرمود: «شما را به خدا سوگند، آيا به ياد مي‏آورديد که پيامبر خدا در حجه‏الوداع و در بازگشت از آخرين
مراسم حجش در غدير خم، خطاب به مسلمانان درباره‏ي علي بن ابيطالب چه فرمود؟ آيا مي‏توانيد انکار کنيد که پيامبر چنين نکرد و درباره‏ي پدرم علي چنان نفرمود؟ حتما به يادتان هست که از جهاز شترها منبري ساختيد و پيامبر اسلام بالاي آن رفت و دست پسر عمويش علي را گرفت و بلندش کرد و فرمود: «بعد از من علي جانشين من و مولاي شما مسلمان‏هاست.»
و آيا نفرمود: «هر کسي مرا دوست دارد، علي را دوست بدارد. هرکس را که من مولاي اويم، علي مولاي اوست!»
و باز فرمود: «خدايا! دوست بدار دوستدار علي را و دشمن بدارد دشمنان علي را.»
آيا شما به اين وصيت روشن و آشکار رسول‏خدا عمل کرديد؟ در روز قيامت براي اين رفتارها و کردارهايتان چه پاسخي خواهيد داشت؟ وقتي با پيامبر روبه‏رو شويد و به اعمالتان رسيدگي شود، چه پاسخ خواهيد داد؟» معاويه و يارانش باز هم سرافکنده خاموش ماندند و لب باز نکردند؛ زيرا همه‏ي آنچه را که امام حسن مي‏فرمود، به ياد مي‏آوردند و مي‏دانستند که علي کيست و چه مقامي پيش رسول‏خدا دارد. آن‏ها به خوبي هم مي‏دانستند که معاويه کيست، فرزند کيست و….
امام ادامه داد: «شما را به خدا سوگند، آيا به ياد نمي‏آوريد که اصحاب و ياران پيامبر، آن روز در حضور رسول‏خدا، جانشيني علي را به او تبريک گفتند؟ خليفه‏هاي پيش از پدرم، از نخستين کساني بودند که جانشيني پدرم را تبريک گفتند.»
امام سپس رو به معاويه برگشت و اين‏گونه فرمود: «و اما تو اي معاويه! حتما به خوبي به ياد داري که در جنگ احزاب، پدرت ابوسفيان بر شتري سرخ سوار بود و مردم را به جنگ عليه رسول‏خدا و مسلمانان تشويق مي‏کرد. در حالي که تو شتر او را مي‏راندي و بردارت عتبه که هم‏اکنون در اين مجلس حضور دارد، مهار شتر را مي‏کشيد. آيا مي‏توانيد اين مطلب را انکار کنيد؟ اگر من دروغ مي‏گويم،
بگوييد! حتما به ياد مي‏آورديد که وقتي رسول‏خدا شما سه تن و آن شتر سرخ را ديد، هر سه‏تان را باخشم و غضب تمام نفرين کرد و فرمود: «خدايا! سواره، راننده و مهار گيرنده‏ي اين شتر را از رحمت خود دور گردان!» آيا يادت هست؟»
معاويه شرمزده سر به زير افکنده و زير لب با خود چيزهاي گفت که هرکسي نشنيد. شايد بر خود وياران خود نفرين و لعنت مي‏فرستاد که آن مهماني کذايي را ترتيب داده بودند و لابد در دلش مي‏گفت: «عجب خطايي کرديم و عجب غلطي! آمديم او را بي‏آبرو کنيم، خود بي‏آبرو شديم.آمديم حسن را خراب کنيم، خود خراب شديم. خوار و ذليل و پشيمان شديم!»
امام به سخنان خود چنين ادامه داد:
– شما اي ياران وفادار معاويه که در خطاها و گناه‏هاي او شريک هستيد! به خدا سوگندتان مي‏دهم، آيا به ياد مي‏آوريد که رسول‏خدا هفت بار و در هفت مکان، بر ابوسفيان لعنت فرستاد و نفرينش کرد؟ آيا کسي هست که بتواند اين موضوع را انکار کند؟ موضوعي که همه از آن باخبرند! آيا مي‏خواهيد به يادتان بياورم که آن هفت بار لعنت بر ابوسفيان، در کجا و کي اتفاق افتاد؟ مي‏گويم! يک بار بيرون از مکه و در نزديکي طائف. زماني که پيامبر مشغول صحبت با عده‏اي از قبيله بني‏ثقيف بود و داشت آن‏ها را به دامان پر مهر اسلام فرامي‏خواند. در آن لحظه‏ها بود که ابوسفيان ناگهان پيش آمد و به پيامبر خدا دشنام داد و آن حضرت را ديوانه و دروغگو خطاب کرد. حتي به سوي رسول‏خدا حمله برد؛ ولي موفق نشد به آن حضرت دست يابد و صدمه‏اي به او بزند. پيامبر در حضور آن مردم بر ابوسفيان لعنت فرستاد و فرمود: «لعنت خدا و لعنت پيامبرش بر تو با اي ابوسفيان!»
يک بار ديگر وقتي پيامبر فرمان داده بود کاروان قريش را که از شام مي‏آمد، توقيف کنند و در عوض مال‏هايي که آن‏ها از مسلمان‏ها گرفته بودند، اموال آن کاروان را بگيرند؛ ابوسفيان کاروان را از بيراهه به سوي مکه فراري داد و بعد با گرد آوردن ثروتمندان و کافران مکه، جنگ بدر را تدارک ديد. رسول‏خدا نفرينش
کرد و لعنتش فرستاد.
و نيز در جنگ احد که ابوسفيان در برابر اين فرمايش پيامبر که: «خداوند، ولي ماست و شما را ولي و سرپرستي نيست!» گفت: «ما بت عزي را داريم و شما چنين بت بزرگي نداريد!» در آن روز، هم خداوند و هم پيامبر – هر دو – بر او لعنت فرستادند. در جنگ احزاب نيز پيامبر او را نفرين کرد و بر او لعنت فرستاد و هم چنين در روز صلح حديبيه، ابوسفيان جلو مسلمان‏ها را گرفت و مانع از انجام مراسم حج شد. پيامبر هم بر ابوسفيان و پيروان گمراه او لعنت فرستاد. حتي عده‏اي از پيامبر پرسيدند: «آيا اميدي به مسلمان شدن هيچ يک از پيروان و فرزندان ابوسفيان داريد؟»
پيامبر فرمود: «اين لعنت به فرزندان مؤمن آن‏ها نمي‏رسد. اما زمامداران آن‏ها هرگز رستگار نخواهند شد!»
سکوتي تلخ و سنگين بر مجلس مهماني سايه افکنده بود. هيچ‏کس جرأت سخن گفتن نداشت. سکوتي مرگبار بر آن مهماني حکم مي‏راند. خداوند مهر سکوت بر دهان يکايک آن کافران زده بود. امام ادامه داد: «اي معاويه! در جاهاي ديگري نيز پيامبر پدرت را لعنت و نفرين کرد. تو مشرک و کافر بودي و پدرت را ياري مي‏کردي. در حالي‏که پدر من مسلمان بود و پيامبر را ياري مي‏کرد.حالا شما را به خداوند سوگند بگوييد که کدام يک، علي يا ابوسفيان دشمن پيامبر بودند؟ علي يا معاويه؟!»
امام وقتي سکوت تلخ و ذلت‏بار مجلس را ديد، رو به ياران معاويه کرد و سخنان خود را چنين ادامه داد:
– اي ياران معاويه! آيا مي‏دانيد که ابوسفيان، پدر همين مرد، بعد از بيعت مردم با عثمان به عنوان سومين خليفه، در حضور جمعي از بني‏اميه که در آن‏جا حضور داشتند، خطاب به عثمان چه گفت؟ او نخست از عثمان پرسيد: «اي برادر زاده! آيا غير از بني‏اميه، کس ديگري دراين جمع هست؟»
عثمان گفت: «نه! نيست! همگي از بني‏اميه‏اند!»
و ابوسفيان رو به آن جمع گفت: «اي جوانان بني‏اميه! خلافت را صاحب شويد و همه پست‏هاي مهم حکومتي رابه دست گيريد و خلافت را در خانواده‏ي بني‏اميه موروثي کنيد!»
سپس براي آن که به آن‏ها دل و جرأت داده باشد، گفت: «سوگند به آن کسي که جان ابوسفيان در دست‏هاي اوست، نه بهشتي وجود دارد و نه دوزخي و نه روز قيامتي! هرچه هست، در همين دنياست!»
در اين لحظه امام رويش را به سوي معويه برگرداند و با لحني محکم، خطاب به او فرمود: «معاويه! اين است گذشته تو و پدرت ابوسفيان. آيا سخني داري بگويي؟ آيا مي‏تواني از حرفهايي که درباره‏ي تو و پدرت گفتم، دفاعي بکني؟» معاويه سرخ و بعد زرد شد، رنگ به رنگ شد؛ ولي خاموش و ساکت ماند. نتوانست حتي کلمه‏اي و سخني بر زبان جاري کند. فقط در حالي که لب‏هايش از شدت خشم و ناراحتي مي‏لرزيدند، نگاهي غضبناک به عمروعاص و ديگر يارانش انداخت. همان‏ها که او را واداشته بودند تا آن مهماني کذايي را عليه امام ترتيب دهد. امام پس از آن‏که به طور کامل – مختصر و مفيد – به حساب معاويه و پدرش ابوسفيان رسيد، رو به سوي ياران معاويه کرد و پاسخ يک و يک آن‏ها را هم داد؛ آن‏گونه که شايسته‏اش بودند. امام در پاسخ آن‏هايي که آن تهمت‏هاي ناروا را نسبت به او و پدر بزرگوارش زده بودند، چنان حرف‏هايي زد که هيچ کدامشان جرأت نکردند کلمه‏اي بر زبان جاري و يا از خود دفاع کنند. امام نخست رو به عمروعاص – که بيش از همه شيطنت مي‏کرد و بيش از ديگران امام را آزرده بود – کرد وخطاب به او فرمود: «و اما تو اي عمرو بن عاص که پست‏تر،فرومايه‏تر و گمراه‏تر از ديگراني. تو همان فرومايه‏اي هستي که پدرت ناشناس بود وپنج نفر از مردان قريش ادعا داشتند که پدرت هستند و از اين پنج نفر، عاص بر ديگران غلبه يافت و تو پسر او ناميده شدي. عاص در بين آن پنج نفر، پست‏ترين و
فرومايه‏ترين کسي بود که ادعاي پدري تو را داشت. بر هيچ‏کس پوشيده نيست که پدرت چگونه مردي بود. او آشکارا و پنهان با پيامبر گرامي اسلام دشمني داشت. با خدا دشمني داشت. تو خود نيز در تمام جنگ‏ها با پيامبر به مبارزه برخاستي و بر هيچ‏کس پوشيده نيست که چه سخن‏هاي زشتي به رسول‏خدا گفتي و چه قدر آن‏حضرت را آزردي و قلب پاکش را شکستي. تو هماني هستي که براي برگرداندن جعفر طيار و همراهان به فرمان پيامبرشان به حبشه رفته بودند تا از گزند شما کافران و دشمنان خدا درامان باشند. تو نزد نجاشي رفتي و چه حرف‏ها که بر ضد مسلمان‏ها نگفتي و بسيار کوشيدي که نجاشي را نسبت به مسلمان‏ها بدبين کني. حتي از او خواستي که مسلمان‏ها را به دست تو بسپارد. ولي به خواست و اراده‏ي خداوند متعال، نجاشي کوچک‏ترين اعتنايي به حرف‏هاي بي‏ارزش تو نکرد و مسلمان‏ها را پناه داد و از آن‏ها حمايت کرد. تو هم با خفت، خواري و سرافکندگي تمام به مکه بازگشتي!»
امام براي لحظه‏اي کوتاه مکث کردو نگاهي تحقيرآميز به عمروعاص انداخت.سپس فرمود: «عمروعاص! تو هماني که شعر بلندي در هفتاد بيت در هجو رسول‏خدا سرودي. در آن، از آن‏حضرت بد گفتي و پيامبر خدا درباره‏ات فرمود: «خداوندا! لعنت و نفرين خود را بر عمروعاص بفرست. در برابر هر بيت شعرش، هزار بار لعنت بر او بفرست!»
امام باز هم مکث کوتاهي کرد وسپس ادامه داد: «عمروعاص! تو مدعي هستي که پدر بزرگوار من علي، در قتل عثمان، خليفه‏ي سوم دست داشته است. به خداوند سوگند که تو نه يک بار عثمان را ياري کردي و نه از کشته شدنش خشمگين و غمگين شدي. اين بود که او را در آتش فتنه انداختي و رهايش کردي و رفتي. در حالي که پدرم، من و برادرم حسين را براي دفاع از جان عثمان به خانه‏ي او فرستاد. ولي ما نتوانستيم جلوي خشم مردم را بگيريم و عثمان کشته شد. گويا فراموش کرده‏اي که مردم، آب را به روي خانه عثمان بسته بودند و او و
اهل خانه‏اش تشنه بودند! کسي نمي‏تواند انکار کند که اين پدرم علي بود که براي عثمان آب به خانه‏اش فرستاد. درحالي‏که در آن لحظه‏ها، کسي جرأت چنين کاري نداشت. لابد يادت نرفته است که قبل از آن‏که عثمان کشته شود، چند بار مردم خشمگين قصد کشتن او را کردند و پدرم ميانجيگري کرد و عثمان را از دست خشم مردم نجات داد.
و باز زماني که خانه‏ي عثمان به محاصره‏ي مردم خشمگين درآمد، اين پدرم بود که مردم را به صبر وشکيبايي فراخواند و مردم را در کشتن عثمان هشدار داد و ترسانيد. همان‏طور که قبلا هم چند بار عثمان را در برابر خشم مردم ياري کرده بود. به من بگو، چگونه شده است که همان‏هايي که خواستار قتل خليفه‏ي سوم بودند، اکنون ادعاي خونخواهي‏اش را دارند؟ عمروعاص! تو از قديم و حتي بيش از اسلام هم با بني‏هاشم دشمني داشتي و همواره در سينه‏ات نسبت به ما، بذر کينه و دشمني مي‏کاشتي. اين کينه و دشمني زماني به اوج خود رسيد که جدم محمد رسول‏الله، از سوي خداوند به پيامبري برگزيده شد. عمروعاص! تو هيزم کش بيچاره‏اي هستي که همواره آتش‏هاي فتنه را برمي‏افروزي. ولي بدان که عاقبت خود در اين آتش‏ها مي‏سوزي. تو هماني هستي که در جنگي، وقتي با پدرم علي روبه‏رو شدي، از شدت ترس از مرگ، لباس‏هاي خود را از تنت کندي و با فرومايگي و حقارت تمام طلب عفو کردي. پدرم هم از کشتن تو درگذشت.» عمروعاص نيز مانند معاويه سرخ و بعد زرد شد. از خشم و غضب به خود مي‏پيچيد؛ اما زبانش را به دندان گرفته و ساکت مانده بود. گويي زبانش را بريده و لبانش را دوخته بودند؛ لال شده بود.
سپس امام رو به وليد بن عقبه کرد و فرمود: «اي وليد! من تعجب نمي‏کنم از اين‏که تو با پدرم دشمني داري؛ زيرا پدرم تو را براي خوردن شراب، هشتاد ضربه تازيانه زده است. آن‏هم پيش روي جمعي از مردم و عثمان. يادت که مانده است؟! صبح آن روزي را مي‏گويم که در حال مستي وارد مسجد شدي و نمازصبح را چهار رکعت خواندي و رو به مردم گفتي: «مي‏خواهيد بيش‏تر هم
بخوانم؟»
تو همان اميري بودي که از شدت بدمستي، در محراب مسجد استفراغ کردي و مسجد خدا را آلودي. تو مردي شکم گنده‏اي. شکم گنده، پست، فرومايه و شهوت‏پرستي که جز شراب‏خواري و شهوت‏راني انديشه‏ي ديگري در سر نداري. زندگاني‏ات سراسر خواري و ذلت است. من در تو آن شايستگي را نمي‏بينم که بيش از اين درباره‏ات بگويم. تا همين اندازه کافي است!
وليد نيز مثل معاويه و عمروعاص، از شدت خشم و غضب، لب‏هاي خود را به دندان گزيد و سکوت مطلق اختيار کرد. امام وقتي او را هم ذليل و خوار کرد، به سراغ ديگري رفت و پاسخ همه‏ي کساني را که اتهام‏هايي به آن حضرت بسته بودند، داد و براي آن‏ها، آبرويي در بين مهمان‏هاي ديگري باقي نگذاشت. مغيرة بن شعبه، آخرين کسي بود که امام جواب تهمت‏ها و تهديدهايش را داد و آبرويش را در بين جمع برد. رو به او فرمود: «مغيره! تو کسي هستي که مادرم فاطمه، دختر گرامي پيامبر خدا را آزردي و مجروحش ساختي و با اين کار خود باعث شدي که فرزند رسول‏خدا – که آبستن بود – در رحمش سقط شود. تو مي‏داني که گناه اين کارت تا چه اندازه زياد است؟ تو حريم مقدس رسول‏خدا را شکستي و دختر گرامي‏اش را آزردي. همان که پيامبر خدا درباره‏اش فرمود: «دخترم!تو سرور همه‏ي زنان بهشتي![۴]  همان دختري که مادرمن و همسر علي بود.»
امام مکثي کرد و از مغيره پرسيد: «اي مغيره! تو از چه رو به پدرم، علي دشنام مي‏دهي و او را نفرين مي‏کني؟ آيا پدرم با پيامبر بيگانه بود؟ و يا با او نسبت نداشت؟ آيا درطول عمرش، کوچکترين مشکل و گرهي براي اسلام و مسلمان‏ها به بار آورد؟ و يا برخلاف احکام الهي گامي برداشت و عدالت را اجرا نکرد و ستم پيشه کرد؟ تو که ادعا داري، علي عثمان را کشته است، چرا در زمان زنده بودن عثمان، او را ياري نکردي؟ و چرا در مرگش نگريستي؟ و غمگين نشدي؟»
وقتي امام حرف‏هايش را تمام کرد، برخاست ولي پيش از آن که مجلس کذايي معاويه را ترک گويد، اين آيه را با صدايي زيبا و مهربان تلاوت کرد: «زنان زشت‏سيرت، مردان خبيث را درمي‏يابند. مردان زشت‏سيرت، زنان خبيث را. و زنان پاک، از آن مردان پاکند و مردان پاک، از آن زنان پاک. اين‏ها از نسبت‏هاي ناروايي که ناپاکان به آن‏ها مي‏دهند، مبرايند و برايشان آمرزش الهي، روزي پر ارزشي است![۵] .
و فرمود: «در اين آيه، منظور از، پاکان، علي بن ابيطالب و ياران و شيعيان آن حضرت است!»
پس از رفتن امام، همهمه‏اي در ميهماني معاويه بر پا شد. معاويه همه‏ي خشمي را که در مدت سخنراني امام در دلش نگه داشت بود، به يکباره بيرون ريخت و بر سر عمروعاص و ديگر يارانش فرياد زد: «اي خاک عالم بر آن سرهاي بي‏مغزتان، با اين نقشه کشيدن‏هايتان!»
ياران معاويه، شرمگين سر به زير انداختند و دم برنياوردند، معاويه ادامه داد: «چه ادعاهايي! فلان مي‏کنيم و بهمان مي‏کنيم. حسن را از ميدان به در مي‏کنيم و قتل عثمان را هم بر گردن او و پدرش مي‏اندازيم. دشنام مي‏دهيم و تهمت مي‏بنديم. پس چه شد آن ادعاهايتان؟» ياران معاويه باز هم شرمزده و غمگين سر زير انداختند. معاويه با خشم و غضب فرياد برآورد: «دور شويد از من اي ابلهان! دور شويد و گورتان را گم کنيد. من از اول هم به شما گفتم که شما بي‏عرضه‏ها نمي‏توانيد با حسن بن علي بحث و مجادله کنيد و شکست شما پيشاپيش حتمي است! خوب آبرويتان را برد و آب پاکي روي دست‏هايتان ريخت و خشمتان را برانگيخت. چون دليلتان نماند، ذليلتان کرد. هم مرا، هم شما را. آب در خوابگه مورچگان ريخت و رفت. من همه اين‏ها را از چشم شما احمق‏ها مي‏بينم. از چشم شما احمق‏هايي که هنوز نتوانستيد حريفتان را بشناسد!»

معاويه اين را گفت و مجلس را با ناراحتي ترک کرد. پس از رفتن او، هر يک از مهمانان، براي دادن پيشنهاد تشکيل آن مهماني، ديگري را مقصر قلمداد کرد. هر کدام مي‏خواستند گناه اين بي‏آبرويي را بر گردن ديگري بيندازند؛ در حالي که خوب مي‏دانستند که همگي مقصرند. آن‏ها مثل مارهايي زخمي بودند که به گرد خويش مي‏پيچيدند و يکديگر را به نيش کنايه مي‏گرفتند.

[۱] مهاجرين از آن جمله ياران پيامبر بودند که از مکه به مدينه هجرت کردند و به مهاجرين معروف شدند. انصار کساني هستند که در مدينه، آن حضرت را ياري کردند.
[۲] لات و عزي، از مهم‏ترين بت‏هاي مکه در دوران جاهليت بودند که با قيام پيامبر (صلي الله عليه وآله) و فتح مکه، آن بت‏ها درهم شکسته شدند و دوران بت‏پرستي به‏سر رسيد.
[۳] اشاره به جنگ خيبر است که علي در آن جنگ قلعه‏ي خيبر را فتح کرد.
[۴] انت سيده نساء اهل الجنه.
[۵] سوره‏ي نور، آيه‏ي ۲۶٫ قرآن مجيد.

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.

پاسخ دادن

ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری را کامل کنید. *

*

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.