۞ امام علی (ع) می فرماید:
هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

موقعیت شما : صفحه اصلی » پاسخ به شبهات درباره امام مجتبی(ع)
  • شناسه : 284
  • 01 سپتامبر 2010 - 14:09
  • ارسال توسط :
گفتاری از علامه شرف الدین پیرامون صلح

گفتاری از علامه شرف الدین پیرامون صلح

صلح حسن عليه‏السلام با معاويه، از دشوارترين حوادثي بود که امامان اهل‏بيت پس از رسول اکرم (ص) از ناحيه‏ي اين امت بدان دچار شدند. امام حسين عليه‏السلام با اين صلح، آن چنان محنت طاقت فرسايي کشيد که هيچ کس جز به کمک خدا، قادر بر تحمل آن نيست. ليکن او اين آزمايش عظيم را با […]

صلح حسن عليه‏السلام با معاويه، از دشوارترين حوادثي بود که امامان اهل‏بيت پس از رسول اکرم (ص) از ناحيه‏ي اين امت بدان دچار شدند.
امام حسين عليه‏السلام با اين صلح، آن چنان محنت طاقت فرسايي کشيد که هيچ کس جز به کمک خدا، قادر بر تحمل آن نيست. ليکن او اين آزمايش عظيم را با پايداري و متانت تحمل کرد و سربلند و پيروزمند و دست يافته به هدف خود – يعني مراعات حکم خدا و قرآن و پيامبر و صلاح مسلمانان – از آن بيرون جست…. و اين همان هدفي بود که او براي هر گفتار و عمل بدان نظر داشت و عشق مي‏ورزيد.

آنان که او را به راحت طلبي و عافيت انديشي متهم کرده‏اند و هم آن دسته از شيعيانش که تحت تأثير شور و احساس، آرزو برده‏اند که کاش وي نيز در جهاد با معاويه پايداري مي‏کرد و از راه شهادت، زندگي مي‏يافت و به پيروزي از همان راهي که برادرش در روز عاشورا رفت و رسيد، مي‏رفت و مي‏رسيد…. اين هر دو گروه را در ميزان سنجش فکر و خود، وزني و مقداري نيست.

شگفت آن که مردم تاکنون هنوز درباره‏ي اين صلح دچار اشتباه و کج‏بيني‏اند و يکي نيست که با بررسي کامل و با استناد به دلايل و شواهد عقلي و نقلي، سيماي اين صلح را روشن سازد.
من بارها در اين صدد بوده‏ام، ولي مشيت حکيمانه‏ي خداي عزوجل بر اين قرار گرفت که بدين مهم، کسي را که از همه رو سزاوارتر و شايسته‏تر است، برانگيزد… و او فراهم آورنده‏ي اين کتاب مبتکرانه‏ي صلح الحسن است که به حق در موضوع خود، سخن آفرين است و گذارنده‏ي قضاوت راستين و نماينده‏ي مرز حق و باطل.
بر فصول درخشنده‏اي چند از آن که نمايشگر فضل مؤلف بزرگوار نيکوکارش بود، واقف آمدم و آن را به راستي در کاوش‏گري و باريک‏بيني و ميانه‏روي و هم در قاطعيت بيان و استدلال، ريزه‏کاري و تتبع و پرهيز و احتياط در نقل گفتارها و رادمنشي در مجادله و احاطه بر چيزهاي مناسب موضوع، در عين رواني اسلوب و انسجام سخن و رسايي در آن جا که سخن به ايجاز گفته و زيبايي و گيرايي در آن جا که سخن را به درازا کشانده… درست همانند مؤلف بزرگوارش يافتم.
کتاب، فراهم آمده‏ي فکري منظم، مبتکر و قوي است. هماهنگي و پيوستگي‏اش آن را به صورت جويباري سرشار و لبريز از اندوخته‏هاي عقلي و نقلي درآورده و به واحدهايي به هم پيوسته و به نهايت غني و کامل – از همه‏ي جهاتي که با موضوع متناسب است و موجب ارزش تمام – همانند ساخته است. پيراستگي‏اش همراه با جامعيت و روشني‏اش همراه با عمق و نقد تحليلي‏اش، نقطه‏ي مرکزي اين مميزات است.
و اما مؤلف – اعلي الله مقامه – خواننده مي‏تواند خصال برگزيده‏اش را در زيبايي‏هاي اين کتاب مشاهده کند و من اگر او را نديده بودم، بي‏گمان مي‏توانستم چهره‏ي او را با الهام از مطالب کتاب، ترسيم کنم. اينک اين اثر اوست که او را با

چهره‏اي باز، سيمايي درخشنده، سخني شيرين، طبعي هموار و آرام، سينه‏اي گشاده، خويي نرم، ذهني سرشار، فهمي و دانشي فراوان، اطلاعي وسيع، انشايي زيبا، نکته‏سنجي شيرين؛ کنايه پردازي لطيف، استعاره‏اي نغز با گفتاري حکمت آموز و منطق و رفتاري دانش آفرين، اخلاقي به نهايت بزرگوارانه و فطرتي به نهايت سليم، درياي مواجي از دانش آل محمد، دانشمندي محقق… داناي اسرار اهل‏بيت و روشنگر معضلات و شناساي سره از ناسره‏ي آن… با اين صفات بارز و صفات و سماتي ديگر به خواننده باز مي‏شناساند.
اگر کسي در مطالب اين کتاب به دقت بنگرد و حالات حسن عليه‏السلام و معاويه را بررسي کند، خواهد دانست صحنه‏ي پيکار ميان آن دو، يک صحنه‏ي تازه به وجود آمده نبود، بلکه هر يک در جبهه‏ي خود جايگزين و جانشين و ميراث بر دو خلق و خوي متناقض و متضاد بودند. خوي حسن عليه‏السلام، خوي کتاب و سنت بود يا بگو خوي محمد و علي. و خوي معاويه، خوي «بني‏اميه» بود يا بگو خوي ابوسفيان و هند…. درست نقطه‏ي مقابل يکديگر.
و آن کس که تاريخ اين دو دودمان و سيره‏ي قهرمانان هر يک را، چه زن و چه مرد به طور کامل بررسي کرده باشد، اين مطلب را با همه‏ي وجود حس مي‏کند.
ولي چون اسلام پديد آمد و خدا براي بنده و پيامبرش آن پيروزي و گشايش درخشان را فراهم آورد، شعله‏ي شرارت و فساد «باند اموي» فرو نشست و تمايلات ابوسفيان و يارانش منکوب و مقهور گشت و به برکت فرقان حکيم و صراط مستقيم و هم شمشير براي محمد که هر مقاومتي را درهم مي‏شکست، حجاب بطلان از چهره‏ي حقيقي که پيامبر از جانب خداوند آورده بود، کنار رفت.
اين جا بود که ابوسفيان و فرزندان و يارانش چاره‏اي به جز تسليم نديدند چه، بدين وسيله مي‏توانستند جان خود را که در صورت مقاومت بر باد مي‏رفت،

حفظ کنند. اين بود که به ظاهر ايمان آوردند، ولي دلشان از دشمني محمد مالامال و سينه‏شان از آتش کين وي جوشان بود و پيوسته دسيسه‏ها و کينه‏ها بر ضد او فراهم مي‏آوردند. پيامبر خدا با اين که از دشمني نهان آنان بي‏خبر نبود، با کمک‏هاي مالي فراوان و گفتار و کردار محبت‏آميز در جلب دوستي ايشان مي‏کوشيد و بدين اميد که شايد اصلاح و هدايت شوند، هميشه با سينه‏اي باز و چهره‏اي گشاده با آن‏ها روبه‏رو مي‏شد. عينا همان روشي که با ديگر منافقان و بدخواهانش داشت.
اين گونه رفتار پيامبر موجب شده بود که ايشان به ناچار، دشمني خود را با وي نهان بدارند و از ترس يا طمع، پوششي از ظاهر به دوستي، بر اين کين و بدخواهي بيفکنند. و اين وضع موجب گشت که مردم تدريجا «باند اموي» را حتي در زادگاه و موطن کوچکش – مکه – به دست فراموشي بسپرند.
در ميدان‏هاي فتح و پيروزي پس از رحلت پيامبر (ص) امويان فقط به اين شناخته شدند که از خاندان پيامبر و صحابه‏ي او هستند.
بعدها که براي مردمي از غير خاندان پيامبر، اين فرصت پيش آمد که مسندنشين و جانشين او شوند، معاويه توانست در سايه‏ي ايشان، به چهره‏ي يکي از بزرگ‏ترين استانداران اسلام تغيير شکل يابد و همچون يکي از شايسته‏ترين امراي مسلمان از حيث گفتار و عمل، معروف شود.
معاويه با هوش و شيطنت فراوان خود توانست از اسلام همچون راهي به سوي سلطنت استفاده کند و همان طور که رسول اکرم (ص) خبر داده بود: دين خدا را مايه‏ي فريب‏کاري و بندگان خدا را بردگاني حلقه به گوش و مال خدا را ملک اختصاصي خويش سازد…. و اين سخن از نشانه‏هاي رسالت محمد (ص) است.
معاويه در پناه حکومت بيست ساله‏اش بر شام در دوران خليفه‏ي دوم و سوم با فعاليتي مجدانه توانست پايگاهي مستقر براي خويش فراهم و مردم آن سامان را با خود همراه و به عطاي خود اميدوار کند. از اين رو مردم شام همه طرفدار و

کمک‏کار او بودند و بدين ترتيب، موقعيت او در جهان اسلام بسي بالا رفت و در ديگر اقطار قلمرو اسلام به اين که از قريش، يعني خاندان رسول اکرم (ص) و از صحابه‏ي اوست، شناخته شد. تا آن جا که در اين خصوص، از بسياري از مسلمانان با سابقه و پيشاهنگ همچون ابوذر، عمار، مقداد و…. – که خدا از آنان خشنود بود و آنان از خدا – مشهورتر شد. بدين ترتيب، بار ديگر «باند اموي» رشد کرد و به نام «بني‏هاشم» آشکارا با دودمان بني‏هاشم پنجه درافکند و در نهان نيز همان دسيسه‏ها و دشمني‏هاي ديرين را تعقيب کرد و تدريجا با گذشت زمان توانست توده‏ي مردم را با روش‏هاي شيطنت‏آميز بفريبد و خواص را با بذل و بخشش‏هاي بي‏حساب از اموال بيت‏المال عمومي و با سپردن پست‏هايي که خدا بر خيانت پيشگاني از آن رديف، حرام ساخته به خود جلب کند و براي موفقيت در اين روش‏ها، از پيروزي‏هايي که براي مسلمانان در آن حدود پيش مي‏آمد و هم از جلب رضايت خلفا، بهره‏برداري کند.
هنگامي که با هوش شيطنت‏آميز معاويه کار امويان سامان يافت، اهريمن‏وار دست به سوي احکام دين دراز کردند و آن را دست‏خوش تحريف و تباهي قرار دادند و کاروان زندگي مردم را به سوي جاهليت و لاابالي‏گري و دين ناباوري منحرف ساختند و به تعقيب منظور اصلي خود جلب سود مادي و حفظ امتيازات طبقاتي پرداختند.
توده‏ي مردم از اين همه، بي‏خبر بودند. چه، اصل کلي و معروف اسلامي «اسلام گذشته را پاک مي‏کند» بر سوابق ننگين بني‏اميه پوششي ضخيم مي‏افکند، به خصوص که رسول اکرم نيز آنان را عفو کرده و در جلب محبتشان کوشيده بود و پس از آن حضرت نيز خلفا، کساني از اين دودمان پليد را به خود نزديک و به حکومت و امارات بر مسلمانان و امتيازات فوق‏العاده سرافراز کرده بودند. لذا باند اموي توانست مدت بيست سال با استقلال و بي آن که مورد مؤاخذ قرار گيرد

يا خود کسي را از بدي‏ها منع کند به زندگي موفقيت‏آميز خود ادامه دهد.
خليفه دوم در مراقبت و کنترل کارگزاران ولايات، سخت‏گير و به دقت حساب‏گر بود و در اين مورد هيچ چيز نمي‏توانست مانع او شود:
«نوبتي بدو خبر رسيد که خالد بن وليد کارگزار «قنسرين» ده هزار به اشعث داده است. به شدت بر خالد خشم گرفت و به بلال حبشي دستور داد که او را با عمامه‏اش ببندد و سر و پا برهنه در برابر عموم رجال دولت و وجوه ملت در مسجد جامع حمص بر سر يک پا بدارد و از او بپرسد: اين پول را از مال خود داده است يا از بيت‏المال؟ چه، اگر از مال خود داده، اسراف کرده و خدا اسراف‏کاران را دوست نمي‏دارد و اگر از مال ملت بخشيده، خيانت ورزيده و خدا از خيانت پيشگان بيزار است. و پس از آن، خليفه وي را معزول ساخت و تا آخر عمر به او منصبي نسپرد.
نوبتي ديگر ابوهريره را فراخواند و به او گفت: «آن روز که من تو را به کارگزاري بحرين فرستادم، کفش به پا نداشتي! اينک شنيده‏ام هزار و ششصد دينار اسب فروخته‏اي!»
ابوهريره پاسخ داد: «تعدادي اسب داشتيم که زاد و ولد کردند، تعدادي هم هدايايي بود که مردم آورده بودند.»
گفت: «مخارج زندگي تو را سنجيده‏ايم، اين‏ها زيادي بوده است و بايد به بيت‏المال برگردد.»
ابوهريره گفت: «حق نداري مال مرا بگيري.»
خليفه گفت: «چرا! و پشت تو را با تازيانه به درد خواهم آورد.»
سپس برخاست و آن قدر با تازيانه بر پيکر او نواخت که بدنش را خون‏آلود کرد و گفت: «اکنون برو پول‏ها را بياور.»
ابوهريره که چاره‏اي جز اطاعت نداشت، گفت: باشد، با خدا حساب مي‏کنم.»
خليفه گفت: «اين در صورتي بود که آن را از حلال به دست آورده بودي و با ميل و رغبت مي‏دادي! گويا در بحرين اموال را براي تو جمع‏آوري مي‏کنند، نه براي

خدا و بيت‏المال! مادرت تو را فقط براي الاغ‏چراني پس انداخته است.»
خود ابوهريره، جريان را اين طور نقل مي‏کند: «وقتي عمر مرا از حکومت بحرين معزول ساخت، به من گفت: اي دشمن خدا و قرآن! مال خدا را دزديدي؟!»
گفتم: «من دشمن خدا و قرآن نيستم، دشمن دشمنان توأم و مال خدا را هم ندزديده‏ام.»
گفت: «پس از کجا ده هزار درهم جمع آوردي؟»
گفتم: «اسب‏هايي داشتيم که زاد و ولد کردند، هدايايي هم پيوسته مي‏رسيد، سهميه‏هاي پي در پي خودم هم بود. با اين حال همه را از من گرفت.»
از اين قبيل ماجرا ميان عمر و کارگزاران ولايات زياد اتفاق مي‏افتاد که اگر کسي اهل مطالعه باشد در کتاب‏ها مي‏بيند. ابوموسي اشعري، قدامة بن مظعون و حارث بن وهب از قبيله‏ي بني ليث بن بکر را عزل کرد و همه‏ي اموالشان را گرفت.» [۱] .
اين گونه بود مراقبت عمر نسبت به واليان و کارگزاران که هرگز با آنان به مدارا و نرمي رفتار نمي‏کرد، ولي با اين همه معاويه، برگزيده و دوست نزديک او بود. با وجود تناقضي که ميان روش آن دو وجود داشت؛ هرگز دست او را از کاري کوتاه نکرد و حسابي از او نکشيد و حتي گاه به او مي‏گفت: «من به تو امر و نهي مي‏کنم» يعني هر کاري را به رأي و اراده‏ي او واگذار مي‏کرد.
اين وضع موجب سرکشي و طغيان معاويه شد و تصميم او را بر اجراي توطئه‏هاي باند اموي راسخ کرد و حسن بن علي و برادرش حسين عليه‏السلام را دسيسه‏ي شيطنت‏آميز معاويه در برابر خطري مهيب قرار داد که اسلام را به نام اسلام تهديد مي‏کرد و خاموش ساختن نور حقيقت را به نام حقيقت کمر مي‏بست. آن دو امام بزرگوار براي دفع اين خطر دو راه بيش نداشتند. مقاومت يا مسالمت.

آن‏ها ديدند که مقاومت در نوبت حسن بن علي عليه‏السلام به نابودي جبهه‏ي مدافع دين و راهنما به خدا و راه راست، منتهي مي‏شود.
چه، اگر در آن روز حسن بن علي عليه‏السلام، خود و بني‏هاشم و ياوران ايشان را به خطر مي‏افکند و آنان را با قواي نيرومند و مجهز معاويه [۲]  روبه‏رو مي‏کرد و همچون برادرش حسين عليه‏السلام در عاشورا بر فداکاري و جانبازي همت مي‏گماشت، بي‏شک جنگ، با نابودي تمامي افراد اين جبهه پايان مي‏يافت و باند اموي بدين وسيله به پيروزي درخشاني که بدون اين، در دسترس نبوده و فکرش را هم نمي‏کرد، نايل مي‏شد. چه پس از نابودي اين جبهه، ميدان براي معاويه خالي و بي‏رقيب مي‏ماند و امکان همه گونه ترکتازي و جولان مي‏يافت و در نتيجه، امام حسن عليه‏السلام به همان سرانجامي که سخت از آن پرهيز داشت، دچار مي‏شد و فداکاري و جانبازي او نيز در آراي عمومي به جز اعتراض و ايراد اثري به جاي نمي‏گذاشت. [۳] .

اين بود که امام حسن عليه‏السلام احساس کرد بايد معاويه را در گردن‏کشي و گستاخي‏اش آزاد بگذارد و او را به وسيله‏ي قدرتي که به دستش افتاده در معرض آزمايش عموم بگذارد. با اين حال در قرارداد صلح از او تعهد گرفت که در روش خود و ياران و هوادارانش از کتاب خدا و سنت تخطي نکند، شيعيان را در شمار امويان به گناهي نگيرد؛ شيعيان از همه‏ي مزايا و حقوقي که ديگران از آن بهره‏مندند، برخوردار باشند…. و شروط ديگري که امام حسن عليه‏السلام خود مي‏دانست معاويه به هيچ يک از آن‏ها وفا نخواهد کرد و خلاف آن را به جاي خواهد آورد. [۴] .
اين زمينه‏اي بود که امام حسن عليه‏السلام براي برداشتن نقاب از چهره‏ي زشت امويان و زدودن لعاب رنگيني که معاويه بر روي خود کشيده بود، فراهم کرد و کاري کرد که معاويه و ديگر قهرمانان باند اموي با همان واقعيت جاهلي و با همان دل‏هاي بيگانه از روح اسلام و سينه‏هاي پر کينه‏اي که لطف و محبت‏هاي اسلام سر مويي از کينه‏هاي بدر و حنين را از آن نزدوده بود، به مردم معرفي شوند.
باري، روش امام حسن عليه‏السلام به حقيقت انقلابي کوبنده بود در پوشش مسالمتي اجتناب ناپذير و فراهم آمده‏ي شرايطي خاص، يعني درهم آميخته شدن حق و باطل و مسلح شدن باطل به حربه‏اي خطرناک و قدرتي عظيم.
امام حسن عليه‏السلام نخستين پديد آورنده‏ي اين خط مشي نبود؛ همچنان که به کار بستن اين روش به او ختم هم نشد. او اين روش را از گذشتگان خود گرفت

و براي بازماندگان خويش به ارث گذاشت. چه، او نيز همچون ديگر امامان خاندان رسول، در هر پيشروي يا عقب‏نشيني، از مبدأ رسالت الهام و ارشاد مي‏يافت. او بدين روش، آزمايش شد و بدين آزمايش با بردباري و متانت گردن نهاد و پيروز و سربلند پاکدامن از آن بيرون جست. پليدي‏هاي جاهليت هرگز او را نيالود و جامه‏ي سياه و ناپاک خود را بر قامت او نياراست.
او اين روش را از صلح حديبيه [۵]  که سياستي بود يادگار جدش رسول خدا (ص) آموخت و آن را همچون سرمشقي نيک‏آموز به کار برد. در حديبيه نيز بعضي از ياران نزديک پيامبر، او را بر اين صلح نکوهش کردند؛ همچنان که در ساباط ياران و دوستان نزديک امام حسن عليه‏السلام، ولي تصميم راسخ او از اين نکوهش سستي نگرفت و سينه‏اش تنگ نشد. پس از خود نيز اين خط مشي را
همچون نمونه‏اي براي امامان نه گانه – پس از دو سرور جوانان بهشت – به يادگار گذاشت و آنان با الهام از اين نمونه، سياست حکيمانه و مديرانه‏ي خود را که در هنگامه‏ي شرارت‏ها با آرامش و متانت رهبري مي‏شد، انتخاب کردند. در حقيقت اين روش، گوشه‏اي از سياست هاشمي خاندان پيامبر است که مبناي آن هميشه بر پيروزي حق بوده است نه پيروزي شخص.
امام حسن عليه‏السلام با اين صلح توانست در سر راه معاويه، دشمن نهاني از خود او بسازد و به دست خود او وسايل سقوطش را فراهم کند و امکان يافت که دژ آهنين بني‏اميه را با سوهاني از خود ايشان، قابل نفوذ سازد و در نتيجه پيروزي ايشان را بي‏اثر و بيهوده گرداند.
طولي نکشيد که نخستين ماده‏ي قابل انفجاري که به وسيله‏ي امام حسن عليه‏السلام در شرايط صلح کار گذارده شده بود، به دست خود معاويه منفجر شد. آن روزي که قواي عراق در نخيله به سپاه معاويه پيوست، وي در حالي که مست باده‏ي پيروزي بود، به خطبه برخاست:
«اي اهل عراق! به خدا سوگند که من به خاطر نماز و روزه و زکات و حج با شما نجنگيدم؛ جنگ من با شما فقط براي حکومت بود و خدا مرا به مقصودم رسانيد با آن که شما نمي‏خواستيد! اينک بدانيد، تمام امتيازاتي که به حسن بن علي عليه‏السلام داده‏ام از هم اکنون زير پاي من است!»
چون کار بيعت به پايان رسيد، دوباره خطبه‏اي خواند و در آن از علي عليه‏السلام ياد کرد و به او و امام حسن عليه‏السلام ناسزا گفت. حسين بن علي عليه‏السلام برخاست تا به او پاسخ گويد. امام حسن عليه‏السلام به او گفت: «درنگ کن برادرم!» و سپس از جا برخاست و گفت:
«اي که نام علي را بردي! من حسنم و پدرم علي است. و تو معاويه‏اي و پدرت صخر است. مادر من فاطمه است و مادر تو هند. نياي من پيامبر است و نياي تو عتبه. جده‏ي من خديجه است و جده‏ي تو فتيله. خدا لعنت کند از ما دو نفر آن

را که نام و نشانش پست‏تر و اصل و تبارش ننگين‏تر و گذشته‏اش شرارت بارتر و سابقه‏ي کفر و نفاقش بيشتر است!»
و گروه‏هايي از اهل مسجد فرياد برآوردند: آمين…
از آن پس نيز سياست معاويه پي در پي با دست زدن به کارهاي مخالف کتاب و سنت و انجام منکرات ديني، شکل واقعي خود را آشکار ساخت. نمونه‏اي از خلاف‏کاري‏هاي او عبارت است از: اعدام نيک مردان، به باد دادن نواميس، مصادره‏ي اموال، به زندان انداختن آزادگان، تبعيد اصلاح‏طلبان، حمايت از عناصر فاسدي که رجال دولت او را تشکيل مي‏دادند، از قبيل: عمروعاص، مغيرة بن شعبه، خالد بن سعيد، بسر بن ارطاة، ابن‏جندب، ابن‏السمط، مروان حکم، ابن‏مرجانة، ابن‏عقبة، زياد بن سميه و ديگران… و زياد بن سميه همان است که معاويه نسبت او را با پدر شرعي‏اش عبيد نفي کرد و وي را به ابوسفيان پدر خود که با مادر زياد روابط نامشروع داشت، منتسب کرد تا بتواند به او عنوان برادري خود را بدهد و او را بر شيعه‏ي عراق مسلط کرد و به دست او آن چنان آتشي در عراق برافروخت که نمي‏توان به وصف درآورد. جوانانشان را کشت؛ زن‏هايشان را به بردگي و بيگاري گرفت؛ آنان را همچون رمه‏ي بي‏شبان در هر سو پراکنده کرد، خانه‏هايشان را آتش زد؛ اموالشان را تصرف کرد و خلاصه، به هر طور و از هر راه که توانست از ظلم و اجحاف به آنان خودداري نکرد.
آخرين جرمي که معاويه مرتکب شد اين بود که فرزند رسوا و بي‏آبرويش را بر گردن مسلمانان سوار کرد و دست او را در بازي با دين و دنياي مردم باز گذارد و از اين خلف پليد، جناياتي همچون واقعه‏ي عاشورا و قتل عام حره و سنگباران کعبه سر زد!
اين آخرين جرم و جنايت معاويه بود که با سرآغاز جرائم دوران حکومتش

تناسبي تمام داشت. در فاصله‏ي ميان آن سرآغاز و اين سرانجام، به قدري شرارت‏ها و جنايت‏ها و جرم‏هاي وي متراکم و فشرده بود که آدمي به شگفت مي‏آيد که چگونه اين دوران چند ساله توانست آن را در خود بگنجاند و چگونه اجتماع توانست آن را تحمل کند؟! اين فشار و شکنجه اگر بر عمر جهان و ميان همه‏ي جهانيان هم تقسيم مي‏شد، باز طاقت‏فرسا بود و مي‏توانست دنيا را به جهنمي سوزان تبديل کند.
به هر حال، مهم اين است که حوادث بعدي تماما خط مشي امام حسن عليه‏السلام را تفسير و روشن کرد. مهم‏ترين هدف امام حسن عليه‏السلام آن بود که نقاب از چهره‏ي اين طاغوت‏هاي زمان بردارد و از تعبير شدن خوابي که براي رسالت جدش پيامبر ديده بودند، جلوگيري کند. اين منظور به طور کامل برآورده شد. ماسک از صورت دزدان افتاد و کوس رسوايي بني‏اميه بر سر بازارها زده شد و خدا را بر اين نعمت سپاس. به برکت اين تدبير بود که برادرش سيدالشهداء توانست آن انقلاب بزرگ را که روشنگر حقيقت و عبرت‏بخش خردمندان بود، به وجود آورد.
اين هر دو برادر – درود بر آنان – دو روي يک رسالت بودند که وظيفه و کار هر يک در جاي خود و در اوضاع و احوال خاص خود از نظر اهميت و هم از نظر فداکاري و از خودگذشتگي درست معادل و هم وزن ديگري بود.
حسن عليه‏السلام از جان خود دريغ نداشت و حسين عليه‏السلام در راه خدا از او باگذشت‏تر نبود. او جان خود را براي جهادي صامت و آرام نگه داشت و چون فرصت و وقت موعود فرا رسيد، شهادت کربلا پيش از آن که حسيني باشد حسني بود.
از نظر خردمندان صاحب نظر، روز ساباط امام حسن عليه‏السلام به مفهوم فداکاري بسي آميخته‏تر است تا روز عاشوراي امام حسين عليه‏السلام… زيرا امام حسن عليه‏السلام در آن روز در صحنه‏ي فداکاري، نقش يک قهرمان نستوه و پايدار را در چهره‏ي مظلومانه‏ي يک از پانشسته‏ي مغلوب، ايفا کرد.

شهادت عاشورا به اين دليل در مرتبه‏ي نخست، حسني بود و سپس حسيني، که حسن عليه‏السلام شالوده‏ي آن را ريخته و وسايل آن را فراهم آورده بود.
پيروزي قاطع امام حسن عليه‏السلام متوقف بود بر اين که با صبر و پايداري حکيمانه‏اش، حقيقت را بي‏پرده آشکار کند و در پرتو اين روشني بود که امام حسين عليه‏السلام توانست به آن نصرت و پيروزي پرشکوه ابدي نايل آيد. تو گويي آن دو گوهر پاک بر اين خط مشي همداستان شده بودند که نقش صبر و پايداري حکيمانه از آن حسن عليه‏السلام باشد و نقش شورشگري و قيام مردانه از آن حسين عليه‏السلام… تا از اين دو نقش، يک تاکتيک کامل با هدف و منظور واحدي به وجود آيد.
پس از اين دو حادثه – حادثه‏ي ساباط و حادثه‏ي عاشورا – مردم وقتي به قضايا نظر افکندند در گروه امويان، عصبيت جاهلي زشت و پليدي مشاهده کردند، آن چنان که اگر همه‏ي عصبيت‏هاي فرومايه و ظالمانه به هم آيند، از نظر ايجاد مخاطره براي اسلام و مسلمانان از آن کمتر باشند.
مردم، امويان را همچون بوزينگاني يافتند که بر منبر رسول خدا بالا مي‏روند و با امت اسلامي با دنداني چون غول و با پنجه‏اي چون گرگ و با سيرتي چون عقرب روبه‏رو مي‏شوند.
در آنان، همان چهره‏ي کريه موروثي را ديدند که تربيت اسلام از شرارت آن سر مويي نکاسته و مکارم محمدي از پستي و لئامت آن ذره‏اي نپيراسته است. همان جگرخوارگي روز احد است که کينه‏هاي ننگين اموي آن را جلادي وحشيانه‏ي روز عاشورا تبديل مي‏کند و به جايي مي‏رسد که به کشتن حسين عليه‏السلام قانع نمي‏شود تا بدن او را برهنه در بيابان سوزان، در گذرگاه وحوش زمين و مرغان آسمان مي‏افکند و سر او و ياران و مردان خاندانش را بر سر نيزه تا شام مي‏برد… و باز بدين همه راضي نمي‏شود تا آزادگان وحي يعني دختران پيامبر مکرم را همچون اسيران در شهرها مي‏گرداند!!

مردم ديدند که حسن عليه‏السلام مسالمت کرد، ولي اين مسالمت نتوانست او را از دستبرد آن وحشيگري پست و پليد در امان بدارد و عاقبت معاويه از روي دشمني و رذالت او را مسموم کرد. حسين عليه‏السلام در آن هنگام که زمينه را براي هشيار کردن و برانگيختن روح آزادگي امت مهيا ديد، قيام کرد، ولي قيام وي نيز وحشيگري اموي را از جرائمي که از آنان سر مي‏زد، باز نداشت و اين وحشي‏گري تا دورترين مرز ممکن پيش رفت.
طبيعي است که آراي عمومي در پرتو اين آتش سوزنده زوايا و اسرار تاريخ را بشکافد و از اين جا و آن جا با امعان نظر و هشياري و واقع‏يابي، موجبات انحراف از خاندان محمد را بيابد و با چشم دل آن را ببيند و با گوش هوش، نجواي آن را در صدر اول بشنود و فعاليت نهان و آشکار اين شيطان ستم پيشه‏ي اموي را در راه خاموش کردن فروغ آل محمد يا پوشيده داشتن آن از ديده‏ي امت اسلامي، بشناسد.
آري، به برکت حسن عليه‏السلام و حسين عليه‏السلام و به سر پنجه‏ي تدبير حکيمانه‏ي اين دو برادر، همه نقطه‏هاي پوشيده و نهان بساط امويان و ياورانشان، در ديدگاه افکار عمومي قرار گرفت.
مردم دريافتند که رابطه‏ي ميان باند اموي و اسلام، رابطه‏ي يک عداوت آشتي ناپذير است. چه، اگر منظور و مقصود معاويه فقط حکومت بود نه دشمني با اسلام که با کناره‏گيري حسن عليه‏السلام به مقصود خود نايل شده بود، ديگر مسموم کردن حسن چرا؟ و وارد آوردن انواع ظلم و بيداد بر او و بر آزادمردان و دوستان وي و کمر بستن به قلع و قمع آنان به چه دليل؟!…
و اگر قدرت و سلطنت تنها هدف بني‏اميه بود، با واقعه‏ي عاشورا حسين عليه‏السلام که از سر راه اين هدف برداشته شد و يزيد به آن چه مي‏خواست نايل گشت، پس چرا از ادامه‏ي مظالم و جناياتش دست برنداشت و با قساوتي بي‏نظير و سخت بي‏باکانه، مهيب‏ترين قتل عامي را که از وحشي‏ها و جلادي‏هاي تاريخ سراغ

داريم، با مردمي بي‏پناه مرتکب شد؟!
به دست آوردن و بيان نتايج منطقي اين محاکمه را واگذار مي‏کنيم به عهده‏ي آشنايان به گنجينه‏هاي قيمتي تاريخ و باخبران از سرچشمه‏هاي نور و دانش… و ما در مقدمه‏ي کتاب المجالس الفاخرة في ماتم العترة الطاهرة آن نتايج را با همه‏ي دلايل و شواهدش آورده‏ايم. در اين جا اکتفا مي‏کنيم به اشاره‏اي ديگر به آن چه در مورد هماهنگي ميان صلح حسن عليه‏السلام و قيام حسين عليه‏السلام و همکاري ميان اين دو پديده در برانداختن نقاب از چهره‏ي زشت و کريه بني‏اميه، قبلا بيان کرديم و بار ديگر مي‏گوييم: شهادت عاشورا در مرتبه‏ي نخست، حسني بود و در مرتبه‏ي بعد حسيني. از نظر ژرف‏بينان و انصاف‏گرايان، روز ساباط با مفهوم فداکاري و جانبازي آميخته‏تر بود از روز عاشورا. امتياز کشف اين حقيقت، از آن مولا و پيشواي ما، مهتر امت و داناي اسرار امامان اهل بيت، نماينده‏ي دين و راهبر مسلمين، استاد شيخ راضي آل ياسين است که مقام و مرتبه‏اش برتر باد.
چه اين که هيچ يک از بزرگان دين در مورد اين موضوع مهم، کوششي را که او در فراهم آوردن اين کتاب منحصر به فرد و بي‏نظير مبذول داشت، به کار نبرده است. و اينک کتاب اوست با اين اوج و سطح بلند که در کتابخانه‏ي اسلام، خلأيي را که امت اسلامي سخت نيازمند پر شدن آن بود، پر مي‏کند. خداي بزرگ از جانب اين امت و امامانش به پاس گره‏هايي که گشوده و نهفته‏هايي که نمايانده و حقايقي که بر ملا ساخته، به او پاداشي از بهترين پاداش‏هاي نيکوکاران عطا کناد و در برترين جايگاه‏هاي قريش مسکن دهاد. (با آنان که تشريف نعمت يافته‏ي او هستند از پيامبران و صديقان و شهيدان و شايستگان، و چه نيکو رفيقان‏اند ايشان.)
صور (جبل عامل)
پانزدهم رجب سال هزار و سيصد و هفتاد و دو هجري
عبدالحسين شرف الدين الموسوي العاملي
پی نوشت ها
[۱] اين‏ها را زبير بن بکار در کتاب الموفقيات آورده و ابن حجر در بخش اول الاصابة در شرح حال حارث بن وهب از او نقل کرده است.
[۲] به شرحي که مؤلف در کتاب توضيح داده است.
[۳] زيرا معاويه با اصرار تمام، به او پيشنهاد صلح مي‏کرد و براي قبول هر شرطي براي خدا و به نفع امت، خود را آماده نشان مي‏داد؛ حفظ جان امت را به يادش مي‏آورد. اين پيشنهاد به طور علني به اطلاع هر دو جبهه رسيد و همه از آن آگاه شدند. در حالي که همه مي‏دانستند – هم امام حسن عليه‏السلام و هم معاويه و هم هر دو سپاه – که اگر جنگ ادامه يابد پيروزي از آن معاويه خواهد بود. در اين صورت اگر امام حسن عليه‏السلام بر ادامه‏ي جنگ اصرار مي‏ورزيد و سپس به آن سرانجام دچار مي‏شد هر کسي به خود حق مي‏داد که او را توبيخ کند و درباره‏ي او از هر گونه سرزنش خودداري نورزد.
و اگر در آن روز امام حسن عليه‏السلام براي جنگ به اين عذر متشبت مي‏شد که معاويه به شرايط صلح عمل نخواهد کرد يا اين که او نمي‏تواند امين بر جان و دين ملت باشد، کسي اين عذر را از او نمي‏شنيد. چه، اظهار آمادگي معاويه براي قبول هر قيد و شرط، همه را فريب داده بود. در آن روز هنوز چهره‏ي زشت امويان آن چنان بي‏پرده و آشکار نبود که بتواند به قبول نظر امام حسن عليه‏السلام کمک کند يا معاويه را منکوب سازد، زيرا همان طور که گفتيم، عامه‏ي مردم به او به نظر يک مسلمان باسابقه مي‏نگريستند و در اين خصوص سخت تحت تأثير تبليغات دستگاه معاويه بودند. ولي در روزگار سيدالشهداء اين پرده‏ي فريب از هم دريده بود و بدين جهت فداکاري و جانبازي او مي‏توانست در زمينه‏ي ياري حقيقت و اهل حقيقت آثار جاويدي بگذارد. و گذارد و خدا را سپاس…. در اين باره به فصل چهاردهم همين کتاب رجع کنيد.
[۴] مطالب مربوط به متن عهدنامه و شرايط آن و ميزان حرمتي را که معاويه نسبت به هر شرط نگاه داشت! در فصول اين کتاب مطالعه کنيد.
[۵] در سال ششم هجري، پيغمبر به عزم زيارت خانه‏ي خدا با هزار و چهارصد تن مسلمان روانه‏ي مکه شد. در محلي به نام حديبيه، قريش راه بر پيغمبر گرفتند و از ورود مسلمانان به مکه جلوگيري کردند.
پيغمبر قاصدي به مکه فرستاد تا با قريش در اين باره گفت و گوي کند و چون قاصد او را محبوس ساختند و شايعه‏ي کشته شدنش به پيغمبر رسيد، آن حضرت عزم جنگ کرد و از مسلمانان ميثاق و بيعت بر جانبازي گرفت (اين بيعت را بيعة الرضوان ناميده‏اند).
قريش به اعتذار برخاستند و نگهداري قاصد پيغمبر را کار سفيهان قوم شمردند و سپس ميان رسول خدا و قرشيان صلحي بسته شد که يکي از موادش مراجعت مسلمانان به مدينه بود. پيغمبر دستور قرباني کردن و سر تراشيدن داد (که به معناي تمام شدن احرام و خاتمه‏ي کار حج يا عمره است.) مسلمانان از صلح سخت برآشفتند و حتي اين دستور را نخست اطاعت نکردند و يکي از مسلمانان صريحا به پيغمبر درباره‏ي صلح اعتراض کرد، ولي پس از مراجعت به مدينه کم کم نتايج درخشان اين صلح پديدار شد و مصلحت بزرگي که بر آن مترتب بود، ظاهر گشت.
اين مصلحت، آزادي مسلمانان در نشر اسلام و امکان آشنا ساختن کفار با اسلام بود. گفته‏اند که تا دو سال پس از قرارداد حديبيه، عده‏ي کساني که اسلام آوردند از همه‏ي کساني که ظرف سال‏هاي پيش، اسلام آورده بودند، بيشتر بود.

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.

پاسخ دادن

ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری را کامل کنید. *

*

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.