این آخرین کلمات را هم بنویس و مهر کن! حکم، حکم تنهایی توست، «تنهاترین سردار»!بوی غربتی که از گریبانت میریزد، دنیا را دیوانه کرده است.بغض، غربت حنجره گرامیات را دور از صدای آوازها میفشارد.تنها ماندهای؛ مثل شبی که پیامبر گرامی اسلام صلیاللهعلیهوآله به معراج رفت، مثل تمام نیمه شبهایی که پدر گرامیات علی علیهالسلام ، […]
این آخرین کلمات را هم بنویس و مهر کن! حکم، حکم تنهایی توست، «تنهاترین سردار»!
بوی غربتی که از گریبانت میریزد، دنیا را دیوانه کرده است.
بغض، غربت حنجره گرامیات را دور از صدای آوازها میفشارد.
تنها ماندهای؛ مثل شبی که پیامبر گرامی اسلام صلیاللهعلیهوآله به معراج رفت، مثل تمام نیمه شبهایی که پدر گرامیات علی علیهالسلام ، سر در چاه میکرد و تنهاییاش را فریاد میکشید.
تنها ماندهای، مثل اشکهای غربت حضرت زهرا علیهاالسلام در فراق پدر.
آن قدر تنها ماندهای که غیر از خدا، دیگر هیچ کس و هیچ چیز به خلوتت راه ندارد، حتی ماه هم این شبها برای دیدن تو از پنجرههای خانهات سرک نمیکشد. پارهای وقتها، حس میکنم از تنهایی، هوا هم در کنارت جریان نداشته و تمام زمانها برایت ایستاده بودند.
نامه را مهر کن که این نامه، در حکم همان پیاله زهری است که روزهای بعد باید بنوشی، پیالهای که از تلخی لبریز شده؛ اما نه به اندازه تلخی تمام سالهایی که غربت، گلویت را میفشرد.
نامه را مهر کن، تا تمام سربازانت در کیسههای زر معاویه، یکی یکی ذوب نشدهاند!
دریغ از چند سرباز، دریغ از چند مرد، دریغ از شمشیری حتی در نیام! نامه را مهر کن، تا دنیا را بوی عفن کیسههای زر معاویه خفه نکرده است.
فرصت، کوتاه است؛ کوتاهتر از خواب غفلتی که سربازهای تو را و شمشیرهای در نیامشان را گرفته است.
نامه را مهر کن، تا این وفای عهد شکنها، دین خویش را هم به چند دینار نفروختهاند! بوی کیسههای زر، اسلامشان راتامرز هم آغوشی با کفر کشانده است.
این میراث گرانبهای جد بزرگوار توست؛ این امانتی است که به تو سپردهاند؛ به امید اینها مباش که خواب دنیا، آب را از سرشان گذرانده است. این لحظات، لحظات موهومی است، لحظاتی تلخ، لحظاتی تلختر از تمام شوکرانهای زمین؛ انگار دست و پایت را به چهار طرف، میخ کوبیدهاند و از هر چهار طرف میکشندت، دشمنان و «همراهان سست عناصرت»! تمام دنیا درد میکند، تمام رودها ورم کردهاند و تمام درختها بغض! بوی تنهاییات خلاصهتر از متن صلح نامهای است که به زور تنهایی و به مصلحت دین، مهر کردی.
تنهاییات را موج موج دریاها سر بر صخره میکوبند.
هر آنچه کوه سربلند، در برابر این همه غربت بیپایانت زانو زدهاند.
تمام رودها، آبشار شدهاند تاخودکشی کنند لحظهای را که به ناچار، صلحی ناخواسته را مهر میکنی.
آفتاب، دق خواهد کرد؛ اگر بعد از این، سایهات همسایه روزهای آفتابی نباشد.
بیعطر تو هیچ گیاهی سر بر آمدن از خاک نخواهد داشت.
این نامهای که مهر میکنی، حکم شهادت توست. خوب میدانی؛ اما هنوز استوارتر از تمام کوهها، با قدمهایی محکم میایستی در برابر انحرافات معاویه و کجفهمیهای نامسلمانان از دین و هیچگاه سر خم نمیکنی فشارهای ناتمام کفر و غربت را.
هنوز هم در خانهات را به روی هیچ کدام از یاران بیوفایت نبستهای و هر میهمان خوانده و ناخوانده، به خانهات میآید؛ همان طور که نامهمانها؛ حتی اگر سوغاتشان زهر باشد.
لبخند تو به استقبالشان میرود. هنوز هم نگران مردمی؛ مردمی که خویش را پشت سایههای کوتاهشان پنهان میکنند. هنوز نگران آنهایی؛ همانهایی که مثل دنیا به تو پشت کردند و زخمهای جهالتشان با برق خنجرهای در آستین مخفیشان، گردهات را با بوی خیانت آشنا کرد.
هنوز زخمهایت تیر میکشند؛ زخمهایی عمیقتر از کیسههای زر معاویه.
دنیا در خود مچاله شده است از این همه غربتی که گریبان گرامیات را میفشرد.
دنیا را مهر میکنی به نام دنیا پرستان. دنیا را مهر میکنی برای معاویه، برای خود دنیا و برای تمام روزهایی که از خیانت لبریز است.
خون گریه
خدیجه پنجی
خون گریههایم نذر چشمانت، غریب روزگار
من از تو میگویم، تو ای آتشفشان بردبار!
در دل چه پنهان کردهای کوهی غم و اندوه را
حرفی بزن، لب باز کن، آهای صبور داغدار!
امشب تمام قدرتت را در صدایت جمع کن
بر فرق این تاریخ، از عمق جگر آتش ببار!
غم شعلههای سینهات را سمتشان پرتاب کن
بگذار در هرم نفسهایت بسوزد روزگار
زیباترین ایهام شعرت را نفهمیدند، نه
آن قلبهای یخ زده آن تودههای سرد و تار
خون گریههایم را فقط در سوگ تو خواهم نوشت
تنهاترین سردار! ای مرد آخرین بیسوار…
این مطلب بدون برچسب می باشد.
تمامی حقوق این سایت محفوظ است.
طراحی سایت : راستچین