۞ امام علی (ع) می فرماید:
هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

موقعیت شما : صفحه اصلی » سیره ی امام مجتبی علیه السلام
  • شناسه : 165
  • 02 آوریل 2010 - 11:47
  • ارسال توسط :

فضايل امام مجتبى‌ از نگاه ديگران

 برترين و والاترين ويژگى جانشينان پيامبر اعظم (صلى الله عليه و آله) دورى از هر گونه گناه و اشتباه و فراموشى است و داشتن اين ويژگى براى او ضرورى است؛ زيرا پس از پيامبر (صلى الله عليه و آله) او پاسدار شريعت و نگهبان قرآن و حجت بالغه خداوند در عالم هستى است و كسى […]

 برترين و والاترين ويژگى جانشينان پيامبر اعظم (صلى الله عليه و آله) دورى از هر گونه گناه و اشتباه و فراموشى است و داشتن اين ويژگى براى او ضرورى است؛ زيرا پس از پيامبر (صلى الله عليه و آله) او پاسدار شريعت و نگهبان قرآن و حجت بالغه خداوند در عالم هستى است و كسى كه چنين وظيفه سنگينى بر عهده دارد، بايد از همه آلايش‏هاى مادى و معنوى پاك باشد. بنابراين، امام براى برآوردن اين هدف، نه تنها در دوران امامت، بلكه پيش از آن نيز بايد از اين ويژگى برخوردار باشد كه خداوند در آيه تطهير مى‏فرمايد: «اِنَّما يُريدُ اللّه لِيُذهِبُ عَنكُم الرِّجسَ اَهلَ البَيتِ وَ يُطَهِّرَكُم تَطهيرا»؛ «خداوند خواسته است تا هر گونه پليدى را از شما اهل‏بيت (عليهم‏السلام) بزدايد و شما را پاك و پاكيزه گرداند.»
اين ويژگى بزرگ از امامان و پيشوايان ما كامل‏ترين الگوهاى هستى را ساخته و سر منشأ ديگر خوبى‏ها و نيكى‏هاى آن‏ها است به گونه‏اى كه هر لحظه از حيات پر بركت‏شان براى بشر افتخار آفرين و نجات بخش است. ويژگى‏هاى روحى و رفتارى آنان به گونه‏اى بود كه دوست و دشمن زبان به تحسين آنان مى‏گشود. مقاله پيش رو به بيان اين ويژگى‏ها در امام حسن مجتبى (عليه‏السلام)، از زبان معصومين (عليهم‏السلام)، دوستان و دشمنان آن‏ها پرداخته است.

۱٫ پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله)
شيفتگى و علاقه زياد پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله) به امام حسن (عليه‏السلام) به اندازه‏اى بود كه در زمان زندگانى ايشان، همه مردم جايگاه برجسته امام حسن (عليه‏السلام) را مى‏شناختند. پيامبر بسيار مى‏فرمود: «حسن از من و من از اويم. هر كس او را دوست بدارد، خدا دوستش خواهد داشت». پيامبر (صلى الله عليه و آله) همواره امام حسن (عليه‏السلام) و امام حسين (عليه‏السلام) را بر دوش خود سوار مى‏كرد و مى‏فرمود: «به خدا قسم شما دو نفر (حسن و حسين) را گرامى مى‏دارم؛ زيرا خدا شما را گرامى داشته است».
و نيز همواره مى‏فرمود: «حسن (عليه‏السلام) گل خوشبوى من است». و مى‏فرمود: «پروردگارا! من او را دوست دارم، پس تو هم او و هر كه او را دوست دارد، دوست بدار». و نيز مى‏فرمود: «هر كه مرا دوست دارد، بايد او را دوست بدارد».
ابراز محبت پيامبر (صلى الله عليه و آله) نسبت به امام حسن (عليه‏السلام) تا جايى بود كه همواره مردم او را در آغوش پيامبر مى‏ديدند. گاهى كه پيامبر بالاى منبر مشغول سخنرانى بود. با ديدن امام حسن (عليه‏السلام) سخنش را قطع مى‏كرد و از منبر به زير مى‏آمد، سپس او را در آغوش مى‏گرفت و به او محبت مى‏كرد. همواره او را مى‏بوسيد و سه مرتبه اين سخن را تكرار مى‏كرد: «خداوندا! من او را دوست دارم و هر كه او را دوست بدارد نيز دوست خواهم داشت».
روزى در نماز جماعت، پيامبر (صلى الله عليه و آله) به سجده رفت و سجده را طولانى كرد تا جايى كه بعضى از نمازگزاران شگفت زده شدند. وقتى نماز تمام شد، از ايشان پرسيدند: اى رسول خدا، سجده را به اندازه‏اى طولانى كرديد كه ما فكر كرديم در سجده بر شما وحى نازل شده است. پيامبر (صلى الله عليه و آله) فرمود: خير! وحى بر من نازل نشد، ولى فرزندم حسن (عليه‏السلام) بر دوش من رفته بود و مى‏خواستم او خود پايين بيايد. از همين رو، صبر كردم و سجده‏ام طولانى شد.
اين ابراز محبت تا جايى بود كه گاه تعجب ديگران را بر مى‏انگيخت و از خود مى‏پرسيدند چرا پيامبر (صلى الله عليه و آله) اين اندازه حسن (عليه‏السلام) و برادرش حسين (عليه‏السلام) را دوست مى‏دارد. اين در حالى است كه پيامبر جز حسن و حسين (عليهم‏السلام)، نوه‏هاى ديگرى نيز داشت، ولى به آن‏ها اين اندازه علاقه نشان نمى‏داد!
پيامبر (صلى الله عليه و آله) در پاسخ پرسش كنندگان مى‏فرمود: «اين دو (حسن و حسين) دو گل خوشبوى من در دنيا هستند». بارها در كوچه‏هاى مدينه پيامبر (صلى الله عليه و آله) را مى‏ديدند كه حسن (عليه‏السلام) را بر دوش راست و حسين (عليه‏السلام) را بر دوش چپ خود سوار كرده بود. ابوبكر حضرت را ديد و گفت: «اى رسول خدا! بردن هر دوى آن‏ها براى شما دشوار است. يكى از آن‏ها را به من بدهيد.» پيامبر (صلى الله عليه و آله) فرمود: «هم مركب آن‏ها مركب خوبى است و هم خود اين دو خوب سواركارانى هستند. البته پدرشان از اين دو بهتر و برتر است». سپس فرمود: «اى مسلمانان! آيا شما را به كسى كه جدّ و جدّه‏اش بهترين مردمند، سفارش بكنم!» گفتند: آرى! پيامبر (صلى الله عليه و آله) فرمود: حسن و حسين (عليهم‏السلام) كه جدشان آخرين پيامبران و جده‏شان حضرت خديجه (عليهاالسلام) دختر خويلد بانوى زنان بهشت است». دوباره فرمود: «بگويم چه كسى پدر و مادرش بهترين بندگان خدا هستند؟» گفتند: «بلى!» فرمود: «حسن و حسين (عليهم‏السلام) كه پدرشان على بن ابى‏طالب و مادرشان فاطمه (عليهاالسلام) دختر پيامبر است». باز پرسيد: «آيا شما را به كسى كه عمه و عمويشان بهترين مردم هستند سفارش بكنم؟ گفتند: «بلى يا رسول الله! فرمود: حسن و حسين (عليهم‏السلام) عمويشان جعفر بن ابى طالب و عمه‏شان امّ هانى دختر ابى‏طالب است». سپس پرسيد: «آى مردم! آيا مى‏خواهيد بدانيد خاله و دايى چه كسانى از همه بهترند؟» عرض كردند: بلى! فرمود: «حسن و حسين (عليهم‏السلام) دايى‏شان قاسم پسر رسول خدا و خاله‏شان زينب دختر رسول خداست».
آن گاه دست به دعا برداشت و فرمود: «خداوندا! تو مى‏دانى كه حسن و حسين (عليهم‏السلام) بهشتى‏اند. پدرشان در بهشت، مادرشان در بهشت، جد و جده‏شان در بهشت، عمه و عمويشان در بهشت و خاله و دايى‏شان در بهشت هستند. پس هر كس آن دو را دوست دارد، بهشتى و هر كس دوست داران آن‏ها را هم دوست بدارد، بهشتى است».
نوشته‏اند روزى حضرت زهرا (عليهاالسلام) مشغول پختن غذا بود كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) به خانه ايشان آمد و با فاطمه (عليهاالسلام) مشغول صحبت شد. على (عليه‏السلام) نيز در گوشه‏اى كنار حسين (عليه‏السلام) خوابيده بود.در اين هنگام، حسن (عليه‏السلام) بيدار شد و به پيامبر (صلى الله عليه و آله) گفت: «پدر! تشنه‏ام». حضرت او را در آغوش گرفت و كنار شترش كه شيرده بود برد. سپس شير آن را دوشيد و خواست كه به او بنوشاند كه حسين (عليه‏السلام) نيز بيدار شد و ابراز تشنگى كرد. پيامبر (صلى الله عليه و آله) فرمود: فرزندم! برادرت از تو بزرگ‏تر است و پيش از تو از من آب خواسته است. نخست به او شير بنوشانم. ولى حسين خردسال (عليه‏السلام) نيز، كودكانه درخواست آب كرد. در اين حال، فاطمه (عليهاالسلام) عرض كرد: «پدر! گويا حسن (عليه‏السلام) را بيش‏تر از حسين (عليه‏السلام) دوست مى‏داريد؟ پيامبر (صلى الله عليه و آله) فرمود: خير! هر دوى آنها نزد من يكسان‏اند، ولى اول حسن (عليه‏السلام) درخواست آب كرده است. دخترم! من و تو اين دو و آن كسى كه خوابيده (على عليه‏السلام) در بهشت در يك مرتبه و در يك جايگاه خواهيم بود.

گاه حسن (عليه‏السلام) در حالى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله) خطبه مى‏خواند، از منبر بالا مى‏رفت و بر گردن آن حضرت سوار مى‏شد و پاهاى خود را روى دوش پيامبر (صلى الله عليه و آله) آويزان مى‏كرد؛ به گونه‏اى كه برق خلخال پاى او ديده مى‏شد. پيامبر (صلى الله عليه و آله) همچنان به خطبه‏اش ادامه مى‏داد تا اين كه از منبر پايين مى‏آمد.
۲٫ امير المؤمنين (عليه‏السلام)
گاه پيش مى‏آمد كه امام على (عليه‏السلام) دستور مى‏داد كه امام حسن (عليه‏السلام) در حضور وى به قضاوت بپردازد. سپس با ديدن تيزهوشى و تيز بينى امام حسن (عليه‏السلام) در مسائل، وى را با پيامبران الهى (عليه‏السلام) مى‏سنجيد و مى‏فرمود: «اى مردم! پسرم حسن مى‏داند همان چيزى را كه خدا به سليمان بن داود آموخته بود».
۳٫ امام مجتبى (عليه‏السلام) درباره خود
روزى امام حسن (عليه‏السلام) وارد مسجد شد. مجلسى شلوغ و پر ازدحام بود. معاويه بالاى منبر نشسته بود و سخن مى‏پراكند. امام جاى خالى نيافت و ناگزير نزديك پاى معاويه كه بالاى منبر بود، نشست. معاويه با دشنام به على (عليه‏السلام) سخنش را آغاز كرد و درباره خلافت خودش سخن راند و گفت: «من از عايشه در شگفتم كه مرا در خور خلافت نديده است و فكر مى‏كند كه اين جايگاه، حق من نيست.» سپس با حالتى تمسخرآميز گفت: زن را به اين سخنان چه كار؟ خدا از گناهش بگذرد. آرى! پدرِ اين مرد – با اشاره به امام مجتبى (عليه‏السلام) – در كار خلافت با من سر ستيز داشت، خدا هم جانش را گرفت.
امام مجتبى (عليه‏السلام) فرمود: اى معاويه! آيا از سخنان عايشه تعجب مى‏كنى؟ معاويه گفت: بله به خدا! امام فرمود: مى‏خواهى عجيب‏تر از آن را برايت بگويم؟ گفت: بگو، امام در مقام ترسيم جايگاه خود پاسخ داد: «عجيب‏تر از آن كه عايشه تو را قبول ندارد، اين است كه من پاى منبر تو و نزد پاى تو بنشينم».
۴٫ امام حسين (عليه‏السلام)
پس از شهادت امام مجتبى (عليه‏السلام)، امام حسين (عليه‏السلام) هر شب جمعه بر مزار او مى‏رفت و اين گونه با برادر سخن مى‏گفت: «چگونه سر و بدن خود را خوشبو كنم در حالى كه بدن تو در زير خاك است. چگونه از دنيا بهره گيرم در حالى كه هر آنچه به تو نزديك است نزد من محبوب است. هرگاه كبوترى بانگ زند و باد شمال و جنوب به وزش در آيد، بر تو خواهم گريست. تا وقتى بر درخت‏هاى حجاز شاخه‏اى جوانه مى‏زند چشمانم از اشك بر تو خشك نخواهد شد. گريه‏ام طولانى و اشكم جارى است كه تو از من دورى و مزارت نزديك و غريب. ديواره‏هاى قبر، تو را در بر گرفته كه هر كس زير خاك است غريب است. او كه رفته خوشحال و اين‏كه مانده غمگين است. غارت زده آن كسى نيست كه دارايى‏اش را به تاراج برده‏اند، غارت زده كسى است كه برادرش را زير خاك پوشانده‏اند».
۵٫ امام صادق (عليه‏السلام)
امام صادق (عليه‏السلام) درباره جايگاه امام مجتبى (عليه‏السلام) فرمود: «حسن بن على (عليه‏السلام) عابدترين و زاهدترين و برترين فرد روزگار خود بود. هنگامى كه به حج مى‏رفت با پاى پياده مى‏رفت و حتى بارها با پاى برهنه از مدينه به سوى مكه روانه مى‏شد. به هنگام يادِ مرگ و قبر و بر انگيخته شدن در روز رستاخيز و به دست گرفتن نامه اعمال به سختى مى‏گريست. هرگاه سخن از گذشتن از صراط و عرضه اعمال به خداوند به ميان مى‏آمد، آن چنان ناله مى‏زد كه همگان براى حال او نگران مى‏شدند. وقتى براى نماز به پا مى‏خاست و در برابر پروردگار مى‏ايستاد، تمام بدنش از ترس خدا مى‏لرزيد. آن گاه كه ياد بهشت و جهنم مى‏افتاد نگرانى عجيبى سراپايش را فرا مى‏گرفت و به سان انسان عقرب گزيده ناله مى‏كرد و به خود مى‏پيچيد. از خدا بهشت را مى‏خواست و از جهنمش دورى مى‏گزيد. اعمال و رفتار او به گونه‏اى بود كه هر بيننده‏اى را به ياد خدا مى‏انداخت. سخنى راست، درست و شيوا داشت. هرگاه قرآن، مؤمنان را خطاب مى‏كرد كه «يا أيّها الَّذين آمنوا…» پاسخ مى‏گفت: «لَبيك اللّهم لَبيك».
۶٫ محمد بن حنفيه
وى پس از شهادت امام حسن مجتبى (عليه‏السلام) بر مزار ايشان، حاضر مى‏شد و با اندوه مى‏گفت: «خداى تو را رحمت كند، اى ابا محمد! همان گونه كه زندگانى ات سبب سربلندى و افتخار ما بود، شهادتت نيز به همان اندازه سنگين و كمرشكن بود. چه روح بزرگوارى داشتى و چه پر بركت بود آن بدن كه كفن آن را در بر گرفت. آرى! چگونه چنين نباشد كه تو فرزند هدايت بودى و هم پيمان پرهيزكارى. در دامن اسلام پرورش يافته بودى و از سينه ايمان شير نوشيده بودى، تو آن همه پيشينه درخشان و مراتب بزرگ را به نام خود رقم زدى…».
۷٫ عبدالله بن عباس
هرگاه ابن عباس مى‏ديد كه امام حسن يا امام حسين (عليهم‏السلام) مى‏خواهند بر مركب خود سوار شوند، جلو مى‏رفت و ركاب ايشان را مى‏گرفت و پارچه روى مركب و لباس امام را مى‏تكاند و آنان را بدرقه مى‏كرد. «مدارك بن زياد» با ديدن اين صحنه، او را سرزنش كرد. ولى ابن عباس با تندى گفت: «اى نادان و بى خرد! هيچ مى‏دانى اينان كيستند؟! اينان فرزندان رسول خدايند! آيا اين نعمت خدا نيست كه بر من ارزانى شده است تا ركاب آن دو بزرگوار را بگيرم و بر مركب سوارشان سازم و لباس‏شان را مرتب نمايم؟.»
۸٫ انس بن مالك
انس ابن مالك نيز درباره امام حسن (عليه‏السلام) گفته است: «كسى به پيامبر (صلى الله عليه و آله) شبيه‏تر از حسن بن على (عليه‏السلام) نبود».
۹٫ عايشه
عايشه مى‏گفت: «هر كس مى‏خواهد رسول خدا (صلى الله عليه و آله) را ببيند به اين پسر نگاه كند». او مى‏گفت: «رسول خدا (صلى الله عليه و آله) را مى‏ديدم كه حسن (عليه‏السلام) را به سينه مى‏چسبانيد و مى‏فرمود: «بار خدايا! اين پسر من است. او را دوست دارم. تو نيز او را دوست بدار و هر كسى كه او را دوست مى‏دارد، دوست بدار».
۱۰٫ ابوهريره
ابوهريره مى‏گفت: «هرگاه حسن بن على (عليه‏السلام) را مى‏ديدم، اشك از ديدگانم سرازير مى‏شد؛ زيرا روزى او را ديدم كه مى‏دويد و خود را در دامان رسول خدا (صلى الله عليه و آله) مى‏انداخت. در آن حال، رسول خدا او را در آغوش مى‏فشرد و در دهان حسن (عليه‏السلام) مى‏فرمود: خدايا من او را دوست دارم و نيز هر كه او را دوست بدارد، دوست دارم».
۱۱٫ سعد بن ابى وقاص
سعد مى‏گويد: «نزد رسول خدا بودم و حسن و حسين (عليهماالسلام) پيش روى او بازى مى‏كردند. عرض كردم: اى رسول خدا! آيا اين دو را دوست مى‏دارى؟ فرمود: چگونه اين دو را دوست نداشته باشم كه اين‏ها گل‏هاى خوشبوى من در دنيا هستند و من آن‏ها را مى‏بويم».
۱۲٫ ابوبكر
ابوبكر درباره امام حسن و امام حسين (عليهماالسلام) گفته است: «حسن و حسين را ديدم، در حالى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله) نماز مى‏خواند و آن دو بر پشت پيامبر (صلى الله عليه و آله) سوار شده بودند. رسول خدا آن دو را با دست خود نگه داشت و آنان را به آهستگى بر زمين گذارد كه برخيزند و آنان به راحتى بر زمين ايستادند. وقتى نمازش به پايان رسيد، آن دو را در دامان خود نشانيد و نوازش كرد و فرمود: «اين دو پسر، دو گل خوشبوى من در اين دنيايند».
۱۳٫ معاويه بن ابى سفيان
امام مجتبى (عليه‏السلام) در جنگ‏هاى بسيارى شركت كرده و دلاورى‏هاى بسيارى از خود نشان داده بود. معاويه درباره دلاورى‏هاى او مى‏گفت: «او فرزند كسى است كه به هر كجا مى‏رفت، مرگ نيز همواره، به دنبالش بود (كنايه از اين كه نترس بود و از مرگ نمى‏هراسيد)».
وقتى خبر شهادت امام به گوش معاويه رسيد، او از خوشحالى بى اختيار قهقهه زد و سپس تكبير گفت و سجده شكر به جاى آورد؟! حاضران نيز براى خوشايند او پيروى كردند و به خاك افتادند. ولى فاخته همسر معاويه از شادمانى پوچ او تعجب كرد و كلمه استرجاع را بر زبان آورد و گريست.
نوشته‏اند وقتى ابن عباس نزد معاويه رفت معاويه از او پرسيد: «ابن عباس! آيا ابو محمد (عليه‏السلام) در گذشت؟» گفت: بله خدايش رحمت كند. خبر تكبير گفتن و اظهار شادمانى تو نيز به من رسيد، ولى به خدا سوگند مرگ او جلوى مرگ تو را نخواهد گرفت و كوتاهى عمر او بر عمر تو نخواهد افزود». معاويه سرش را پايين انداخت و دوباره با لحن حق به جانبى گفت: تو از اين پس بزرگ قبيله خود هستى. ولى ابن عباس باز هم او را سر افكنده كرد و گفت: تا زمانى كه حسين بن على (عليه‏السلام) زنده است، من هرگز بزرگ قبيله‏ام نيستم.
۱۴٫ مروان بن حكم
از جمله خصلت‏هاى پسنديده امام، بردبارى و شكيبايى بود. اين بردبارى تا جايى بود كه مروان بن حكم – دشمن سرسخت امام – مدّت‏ها پس از شهادت ايشان با حالتى اندوهگين در مورد ايشان سخنانى مبنى بر تأثر از جاى خالى ايشان گفته بود. همگان مى‏دانستند كه او همواره با امام دشمنى داشت. اما از آنجا كه سعه وجودى آن بزرگوار به حدى بود كه دشمن نيز به تمجيد آن لب مى‏گشود، در پاسخ آنانى كه به او مى‏گفتند: تو كه تا ديروز با او دشمن بودى، پاسخ داده بود: «او كسى بود كه بردبارى‏اش با كوه‏ها سنجيده نمى‏شد».
پى‏نوشت‏ها:
۱٫ سوره احزاب (۳۳) آيه ۳۳٫
۲٫ بحار الانوار، ج ۴۳، ص ۳۰۶٫
۳٫ ابن شهر آشوب، مناقب، ج ۴، ص ۲۷٫
۴٫ همان، ص ۲۵٫
۵٫ كشف الغمة، ج ۲، ص ۱۹۰٫
۶٫ ابن شهر آشوب، مناقب، ج ۴، ص ۲۵٫
۷٫ همان، ص ۲۴٫
۸٫ همان، ص ۲۵؛ بحارالانوار، ج ۴۳، ص ۲۶۴٫
۹٫ بحارالانوار، ج ۴۳، ص ۳۰۲٫
۱۰٫ سليم بن قيس، اسرار آل محمد (صلى الله عليه و آله)، ص ۴۰۱٫
۱۱٫ همان، ص ۴۰۵٫
۱۲٫ مناقب آل ابى‏طالب (عليه‏السلام)، ج ۴، ص ۱۰٫
۱۳٫ ميرزا محمد تقى سپهر، ناسخ التواريخ، ج ۲، ص ۲۹۳٫
۱۴٫ بحار الانوار، ج ۴۴، ص ۱۵۱٫
۱۵٫ ابن شهر آشوب، مناقب آل ابى‏طالب، ج ۴، ص ۵۰٫
۱۶٫ بحار الانوار، ج ۴۳، ص ۳۳۱٫
۱۷٫ مروج الذهب، ج ۲، ص ۳؛ تاريخ يعقوبى، ج ۲، ص ۲۰۰٫
۱۸٫ ابن شهر آشوب، مناقب، ج ۳، ص ۴۰۰٫
۱۹٫ بحار الانوار، ج ۴۳، ص ۳۰۱٫
۲۰٫ حياة امام الحسن بن على (عليه‏السلام)، ج ۱، ص ۶۷٫
۲۱٫ على المتقى بن حسام الدين هندى، كنز العمال فى سنن الاقوال و الافعال، ج ۷، ص ۱۰۴٫
۲۲٫ بحار الانوار، ج ۴۳، ص ۲۶۶٫
۲۳٫ ابن شهر آشوب، مناقب، ج ۳، ص ۳۸۳٫
۲۴٫ محمد بن محمد بن نعمان، الارشاد، ج ۲، ص ۲۵٫
۲۵٫ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج ۴، ص ۷۳٫
۲۶٫ ابن شهر آشوب، مناقب آل ابى‏طالب، ج ۴، ص ۴۴٫
۲۷٫ مروج الذهب، ج ۳، ص ۸٫
۲۸٫ ابن قتيبة الدينورى، الامامة و السياسة، ص ۱۹۷٫
۲۹٫ هاشم معروف الحسينى، ائمة اثنى عشر، ج ۱، ص ۵۰۶٫

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.

پاسخ دادن

ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری را کامل کنید. *

*

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.